شهادت امام صادق علیه السلام به محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و تمام پیروان آن حضرت تسلیت باد.
در ماجرایی که درباره امام صادق علیه السلام آمده، نقل شده فردى زندیق در مصر زندگی می کرد. سخنان امام صادق علیه السّلام به او رسیده بود، روزى به مدینه آمد تا با آن حضرت مباحثه کند؛ آن حضرت را نیافت، گفتند به مکّه رفته. به مکه آمد، حضرت با برخی اصحاب مشغول طواف بود. آن شخص به حضرت نزدیک شد و سلام کرد.
حضرت پرسید: نامت چیست؟
گفت: عبد الملک.[1]
حضرت فرمود: کنیهات؟
پاسخ داد: أبو عبد اللَّه.[2]
حضرت فرمود: این سلطانى که تو بنده اویى از سلاطین زمین است یا آسمان؟ و نیز بگو: پسرت بنده کدام خدا است؛ خداى آسمان یا خداى زمین؟ بگو!
ولى او ساکت ماند.
باز فرمود: بگو!
ولى آن مرد لب نگشود.
امام فرمود: وقتى از طواف فارغ شدیم، نزد ما بیا.
امام علیه السلام در همان ابتدا رشته افکار آن زندیق را به چالش کشید و او را برای مدتی و تا پایان طواف با یک خط دهی جدید فکری تنها گذاشت.
زندیق پس از پایان طواف امام علیه السّلام آمد و در مقابل آن حضرت نشست و اصحاب هم اطراف امام بودند.
امام به او فرمود: أَ تَعْلَمُ أَنَّ لِلْأَرْضِ تَحْتاً وَ فَوْقاً
قبول دارى که زمین زیر و فوقی دارد؟
گفت: آرى.
فرمود: ؟ فَدَخَلْتَ تَحْتَهَا؟
زیر زمین رفتهاى؟
گفت: نه،
فرمود: فَهَلْ تَدْرِی مَا تَحْتَهَا؟
پس چه میدانى که زیر زمین چیست؟
گفت: نمی دانم ولى گمان مىکنم زیر زمین چیزى نیست!
امام فرمود: فَالظَّنُّ عَجْزٌ مَا لَمْ تَسْتَیْقِنْ ثُمَّ قَالَ لَهُ صَعِدْتَ إِلَى السَّمَاءِ؟
گمان، درماندگى است نسبت به چیزى که به آن یقین نتوانى کرد، سپس فرمود: به آسمان بالا رفتهاى؟
گفت: نه.
فرمود: أَ فَتَدْرِی مَا فِیهَا؟
مىدانى در آن چیست؟
گفت: نه.
فرمود: فَأَتَیْتَ الْمَشْرِقَ وَ الْمَغْرِبَ فَنَظَرْتَ مَا خَلْفَهُمَا؟
آیا به مشرق و مغرب رفتهاى و پشت آن دو مکان را نظاره نمودهاى؟
گفت: نه.
فرمود: فَالْعَجَبُ لَکَ لَمْ تَبْلُغِ الْمَشْرِقَ وَ لَمْ تَبْلُغِ الْمَغْرِبَ وَ لَمْ تَنْزِلْ تَحْتَ الْأَرْضِ وَ لَمْ تَصْعَدْ إِلَى السَّمَاءِ وَ لَمْ تُخْبَرْ مَا هُنَاکَ فَتَعْرِفَ مَا خَلْفَهُنَّ وَ أَنْتَ جَاحِدٌ بِمَا فِیهِنَّ وَ هَلْ یَجْحَدُ الْعَاقِلُ مَا لَا یَعْرِفُ
شگفتا از تو که نه به مشرق رسیدى و نه به مغرب، نه به زمین فرو شدى و نه به آسمان بالا رفتى و نه از آن گذشتى تا بدانى پشت سر آسمان ها چیست و با این حال آنچه را در آنها است منکر گشتى، مگر عاقل چیزى را که نفهمیده انکار مىکند؟!
زندیق گفت: تا حال کسى غیر شما با من این گونه سخن نگفته بود.
امام فرمود: فَأَنْتَ مِنْ ذَلِکَ فِی شَکٍّ فَلَعَلَّ هُوَ وَ لَعَلَّ لَیْسَ هُوَ
بنا بر این تو در این موضوع شکّ دارى که شاید باشد و شاید نباشد!
گفت: شاید چنین باشد.
امام در آن مرحله اول که بیان شد، خط دهی جدید فکری به او عطا کرد و در مرحله دوم افکار باطل او را چنان دچار تردید نمود که آن شخص به این نتیجه رسید شاید خدایی هم باشد! در فراز بعدی مناظره، امام علیه السلام با بیان برهان و استدلال افکار جهت یافته آن زندیق را به سمت پذیرش حقیقت دعوت کرد و او با متقاعد شدن و مجاب گشتن نسبت به سخنان امام انتخابی صحیح انجام داد که در ادامه می آید.
امام فرمود: أَیُّهَا الرَّجُلُ لَیْسَ لِمَنْ لَا یَعْلَمُ حُجَّةٌ عَلَى مَنْ یَعْلَمُ وَ لَا حُجَّةَ لِلْجَاهِلِ عَلَى الْعَالِمِ یَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ تَفَهَّمْ عَنِّی أَ مَا تَرَى الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ اللَّیْلَ وَ النَّهَارَ یَلِجَانِ وَ لَا یَسْتَبِقَانِ یَذْهَبَانِ وَ یَرْجِعَانِ قَدِ اضْطُرَّا لَیْسَ لَهُمَا مَکَانٌ إِلَّا مَکَانُهُمَا فَإِنْ کَانَا یَقْدِرَانِ عَلَى أَنْ یَذْهَبَا فَلِمَ یَرْجِعَانِ وَ إِنْ کَانَا غَیْرَ مُضْطَرَّیْنِ فَلِمَ لَا یَصِیرُ اللَّیْلُ نَهَاراً وَ النَّهَارُ لَیْلًا اضْطُرَّا وَ اللَّهِ یَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ إِنَّ الَّذِی تَذْهَبُونَ إِلَیْهِ وَ تَظُنُّونَ مِنَ الدَّهْرِ فَإِنْ کَانَ هُوَ یُذْهِبُهُمْ فَلِمَ یَرُدُّهُمْ وَ إِنْ کَانَ یَرُدُّهُمْ فَلِمَ یَذْهَبْ بِهِمْ أَ مَا تَرَى السَّمَاءَ مَرْفُوعَةً وَ الْأَرْضَ مَوْضُوعَةً لَا تَسْقُطُ السَّمَاءُ عَلَى الْأَرْضِ وَ لَا تَنْحَدِرُ الْأَرْضُ فَوْقَ مَا تَحْتَهَا أَمْسَکَهَا وَ اللَّهُ خَالِقُهَا وَ مُدَبِّرُهَا
اى مرد، کسى که نمىداند بر آنکه مىداند برهانى ندارد، نادان را حجّتى نیست، اى برادر مصرى از من بشنو و دریاب که ما هرگز در باره خدا شکّ نداریم، مگر خورشید و ماه و شب و روز را نمىبینى که به افق درآیند، و از هم سبقت بجویند، مىروند و مىآیند و در این عمل ناچار و مجبورند و مسیرى جز مسیر خود ندارند، اگر نیروى رفتن دارند پس چرا بر مىگردند؟ و اگر مجبور و ناچار نیستند، چرا شب روز نمىشود و روز شب نمىگردد؟ اى برادر مصرى به خدا آنها براى همیشه به ادامه وضع خود ناچارند.
سپس افزود: آنچه را به او گرویدهاید و گمان مىکنید که دهر است، اگر دهر مردم را مىبرد، چرا آنها را بر نمىگرداند و اگر بر می گرداند چرا نمىبرد؟ آیا آسمان را نمىبینى که افراشته است و زمین نهاده شده، بدون آنکه آسمان بر زمین بیفتد؟! و چرا زمین بالاى طبقاتش سرازیر نمىگردد و به آسمان نمىچسبد؟! خدا که پروردگار و مولاى زمین و آسمان است آنها را نگه داشته است.
آنقدر احتجاج برهانی امام علیه السلام دلنشین و منطقی بود که فرد زندیق به دستان مبارک امام علیه السّلام ایمان آورد، و حضرت صادق علیه السلام هشام را مأمور تعلیم معارف اسلامی آن تازه مسلمان نمود.[3]
امام علیه السلام با فرو ریختن افکار گذشته آن شخص در صدد بود تا محتوای جدیدی را نیز وارد عرصه فکری وی نماید تا او با دو گونه فکر متعارض روبه رو شود. قابل توجه است که امام او را به همین منوال رها ننمود و باز هم با راهنمایی های فکری و تبیین دقیق توحید، او را در جهت رسیدن به حقیقت کمک می کرد. با توجه به مناظره فوق و تحلیل های آن مشخص می گردد امام برای هدایت آن مرد به دنبال متقاعد کردن وی بوده است و حتی در این عرصه مداومت و استمرار هم دیده می شود؛ مداومتی که البته با آزاد اندیشی و انتخاب گری او منافاتی نداشت.
[1] . بنده سلطان
[2] . پدر بنده خدا
[3] . الإحتجاج، ج2، ص334 ؛ شیخ کلینی، کلینى، کافی، تهران، دار الکتب الإسلامیة، 1407 ق، ج1، ص72 ؛ شیخ صدوق، التوحید، قم، جامعه مدرسین، 1398ق، ص293