آیات مبدأ شناسی در تفسیر المیزان
1.بقره/164
إِنَّ فی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ وَ الْفُلْکِ الَّتی تَجْری فِی الْبَحْرِ بِما یَنْفَعُ النَّاسَ وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ ماءٍ فَأَحْیا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ بَثَّ فیها مِنْ کُلِّ دابَّةٍ وَ تَصْریفِ الرِّیاحِ وَ السَّحابِ الْمُسَخَّرِ بَیْنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ (164) به درستى درخلقت آسمانها و زمین و اختلاف شب و روز و کشتىها که در دریا بسود مردم در جریانند و در آنچه که خدا از آسمان نازل میکند یعنى آن آبى که با آن زمین را بعد از مردگیش زنده میسازد و از هر نوع جنبنده در آن منتشر میکند و گرداندن بادها و ابرهایى که میان آسمان و زمین مسخرند آیات و دلیلهایى است براى مردمى که تعقل کنند.
(إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ) الخ، سیاق این آیات همانطور که در ابتداى بیان آیات مورد بحث گفتیم، دلالت دارد بر اینکه سیاق خصوص این آیه نیز همان سیاق آیه قبلى است، و این آیه پیرامون همان معنایى استدلال مىکند که آیه قبلى متضمن آن بود.چون آیه سابق که مىفرمود: (وَ إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِیمُ) الخ، در حقیقت اگر شکافته شود، معنایش این میشد: که براى هر موجودى از این موجودات، الهى است و اله آنها یکى است و این اله یگانه و واحد، همان اله شما است و او رحمان است، چون رحمتى عمومى دارد و رحیم است، چون رحمتى خصوصى دارد و هر کسى را به سعادت نهائیش- که همان سعادت آخرت است- سوق میدهد، پس اینها همه حقایقى هستند حقه.و در خلقت آسمانها و زمین و اختلاف شب و روز، تا آخر آنچه در آیه ذکر شده، آیاتى است که بر این حقایق دلالت مىکند، البته براى مردمى دلالت دارد که تعقل کنند.و اگر مراد باین آیه اقامه حجت بر اصل وجود اله براى انسانها و یا اله واحد براى انسانها بود، همه نامبردگان تنها یک آیت بودند که بر اصل وجود اله دلالت مىکردند، چون نامبردهها این معنا را افاده مىکند که نظامى در سراسر جهان برقرار است و تدبیرى بهم پیوسته دارد، و بر این فرض، حق کلام این بود که در آیه قبلى بفرماید: (و الهکم واحد لا اله الا هو) الخ، و چون اینطور نفرموده، مىفهمیم سیاق آیه براى این است که بر حجتى دلالت کند که هم حجت بر وجود اله است و هم حجت بر وحدت او است، باین معنا که نخست اثبات کند اله موجودات دیگر غیر انسان و نظام کبیرى که در آنهاست یکى است و سپس اثبات کند همان یک اله، اله انسان نیز هست.
[سه برهان، که آیه شریفه براى اثبات وجود خدا و توحید اقامه کرده است]و اجمال دلالت آیه بر مسئله توحید، این است که مىفرماید: این آسمانها که بر بالاى ما قرار گرفته و بر ما سایه افکنده، با همه بدایعى که در خلقت آنها است، و این زمین که ما را در آغوش گرفته و بر پشت خود سوار کرده، با همه عجائبى که در آن است، و با همه غرائبى که در تحولات و انقلابهاى آن از قبیل اختلاف شب و روز و جریان کشتىها در دریا و نازل شدن بارانها و وزیدن بادهاى گردنده و گردش ابرهاى تسخیر شده، همه امورى هستند فى نفسه نیازمند به صانعى که ایجادشان کند، پس براى هر یک از آنها الهى است، پدید آورنده، (این صورت برهان اولى است) که آیه شریفه بر مسئله توحید اقامه کرده است.برهان دیگر را از راه نظامى که در عالم است اقامه نموده و حاصلش این است این اجرام زمینى و آسمانى که از نظر حجم و کوچک و بزرگى و هم دورى و نزدیکى مختلفند، (و بطورى که فحصهاى علمى بدست آورده کوچکترین حجم یکى از آنها. 00033، 000، 000، 000، 000، 000، 000، 000: 0سانتىمتر مکعب است) و بزرگترین آنها که حجمش میلیونها برابر حجم زمین است، کرهاى است که قطرش تقریبا معادل 9000 میل است و فاصله میان دو ستاره و دو جرم آسمانى، قریب به سه ملیون سال نورى است و سال نورى تقریبا برابر است با رقم زیر (365 24 60 60 300000 کیلومتر) و خلاصه این ارقام دهشتآور را نیک بنگر، آن گاه خودت حکم خواهى کرد: که تا چه اندازه نظام این عالم، بدیع و شگفتآور است، عالمى که با همه وسعتش هر ناحیهاش در ناحیه دیگر اثر مىگذارد، و در آن دست اندازى مىکند و هر جزء آن در هر کجا که واقع شده باشد از آثارى که سایر اجزاء در آن دارند متاثر میشود، جاذبه عمومیش یکدگر را بهم متصل مىکند، نورش و حرارتش همچنین، و با این تاثیر و تاثر سنت حرکت عمومى و زمان عمومى را به جریان مىاندازد.و این نظام عمومى و دائم، و تحت قانونى ثابت است و حتى قانون نسبیت عمومى هم که قوانین حرکت عمومى در عالم جسمانى را محکوم به دگرگونگى میداند، نمیتواند از اعتراف به اینکه خودش هم محکوم قانون دیگرى است، خوددارى کند، قانونى ثابت در تغییر و تحول (یعنى تغییر و تحول در آن قانون ثابت و دائمى میباشد).و از سوى دیگر این حرکت و تحول عمومى، در هر جزء از اجزاء عالم بصورتى خاص به خود دیده میشود، در بین کره آفتاب و سایر کراتى که جزء خانواده این منظومهاند، به یک صورت است و هر چه پائینتر مىآید، دائرهاش تنگتر مىگردد، تا در زمین ما در دائرهاى تنگتر، نظامى دیگر به خود مىگیرد، حوادث خاص بدان و جرم ماه که باز مختص بدان است و شب و روز و وزش بادها و حرکت ابرها، و ریزش بارانها، در تحت آن نظام اداره میشود. باز این دائره نسبت به موجوداتى که در زمین پدید مىآیند، تنگتر میشود و در آن دائره معادن و نباتات و حیوانات و سایر ترکیبات درست میشود، و باز این دائره در خصوص یک یک انواع نباتات، حیوانات، معادن و سایر ترکیبات تنگتر میشود، تا آنکه نوبت بعناصر غیر مرکب برسد و باز به ذرات و اجزاء ذرات و در آخر به آخرین جزئى که تا کنون علم بشر بدان دست یافته برسد، یعنى به الکترون و پروتون که تازه در آن ذره کوچک، نظامى نظیر نظام در منظومه شمسى مىبینیم، هستهاى در مرکز قرار دارد و اجرامى دیگر دور آن هسته مىگردند، آن چنان که ستارگان بدور خورشید در مدار معین مىگردند، و در فلکى حساب شده، شنا مىکنند.انسان در هر نقطه از نقاط این عالم بایستد و نظام هر یک از این عوالم را زیر نظر بگیرد، مىبیند که نظامى است دقیق و عجیب و داراى تحولات و دگرگونگىهایى مخصوص به خود، دگرگونگىهایى که اگر نبود، اصل آن عالم پاى بر جا نمىماند و از هم پاشیده میشد، دگرگونگىهایى که سنت الهیه با آن زنده میماند، سنتى که عجائبش تمام شدنى نیست، و پاى خرد به کرانهاش نمىرسد.نظامى که در جریانش حتى به یک نقطه استثناء برنمیخوریم، و هیچ تصادفى هر چند به ندرت، در آن رخ نمیدهد، نظامى که نه تا کنون و نه هیچوقت، عقل بشر به کرانهاش نمىرسد و مراحلش را طى نمىکند. اگر از خردترین موجودش چون مولکول شروع کنى و بطرف اجزایى که از آن ترکیب یافته، بالا بیایى، تا برسى به منظومه شمسى و کهکشانهایى که تا کنون بچشم مسلح دیده شده بیش از عالم و یک نظام نمىبینى، و اگر از بالا شروع کنى و کهکشانها را یکى پس از دیگرى از هم جدا نموده، منظومهها را از نظر بگذرانى و تک تک کرات را و سپس کره زمین و در آخر ذرهاى از آن را تجزیه کنى تا به مولکول برسى، باز مىبینى از آن عالم واحد و آن نظام واحد و آن تدبیر متصل چیزى کم نشده، با اینکه هیچیک از این موجودات را مثل هم نمىبینى دو نفر انسان، دو رأس گوسفند، دو شاخه توت، دو برگ گردو، دو تا مگس، و بالأخره هر جفت جفت موجودات را در نظر بگیرى، خواهى دید که هم ذاتا مختلف هستند و هم حکما و هم شخصا.پس مجموع عالم یک چیز است، و تدبیر حاکم بر سراپاى آن متصل است و تمامى اجزائش مسخر براى یک نظام است، هر چند که اجزائش بسیار و احکامش مختلف است، (وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَیِّ الْقَیُّومِ، همه وجوه براى خداى حى قیوم خاضع است) پس اله عالم که پدید آورنده آن و مدبر امر آن است، نیز یکى است (این برهان دومى است که آیه شریفه بر مسئله توحید اقامه کرده است).برهان سومى که در آیه اقامه شده از راه احتیاج انسان است، مىفرماید: این انسان که یکى از پدیدههاى زمینى است، در زمین زنده میشود، و زندگى مىکند و سپس مىمیرد و دوباره جزء زمین میشود، در پدید آمدنش، و بقائش، به غیر این نظام کلى که در سراسر عالم حکمفرما است، و با تدبیرى متصل سراپاى عالم را اداره مىکند، به نظام دیگرى احتیاج ندارد.این اجرام آسمانى در درخشندگىاش و حرارت دادنش، این زمین در شب و روزش و بادها و ابرها و بارانهایش و منافع و کالاهایى که از هر قاره به قاره دیگرش منتقل میشود، همه اینها مورد احتیاج آدمى است، و زندگى انسان و پیدایش و بقائش بدون آن تدبیر نمیشود، خدا از ما وراى همه اینها محیط بآدمى است- پس وقتى نظام هستى انسان و همه عالم یکى است، نتیجه مىگیریم که اله و پدید آورنده و مدبر آن، همان اله و پدید آرنده و مدبر امر انسان است، (این بود آن برهان سوم).
[برهانى دیگر بر رحمن و رحیم بودن خدا]در آیه مورد بحث بعد از اقامه سه برهان بر وحدت اله که در آیه قبل ادعا شده بود، برهانى هم بر دو اسم رحمان و رحیم اقامه کرده که آن نیز در آیه قبل ذکر شده بود، بیان آن برهان این است که این اله، که ما یحتاج هر چیزى را باو داده و آنچه را که هر چیز در رسیدن به سعادت وجودیش، و نیز در رسیدن به سعادت در غایتش، و اگر غیر از زندگى در دنیا آخرتى هم دارد، در رسیدن به غایت و هدف اخرویش، بدان نیازمند است، در اختیارش گذاشته چنین الهى رحمان و رحیم است، رحمان است بدین جهت که ما یحتاج مادى تمامى موجودات را فراهم کرده، و رحیم است بدین جهت که ما یحتاج آدمى را در رسیدن به سعادت آخرتش، در دسترسش گذاشته و چطور ممکن است خدایى که عاقبت امر انسان و آخرت او را تدبیر کرده، غیر آن خدایى باشد که خود انسان را تدبیر مىکند؟.در اینجا این نکته روشن میشود: که چرا در اول آیه مورد بحث کلمه (ان) که تعلیل را مىرساند در آمده، و معلوم شد براى این در آمده که آیه شریفه آیه قبل را تعلیل مىکند و مىفهماند چرا (إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ)؟ و چرا این اله واحد رحمان و رحیم است؟- و خدا داناتر است.پس جمله: (إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ) الخ، اشاره دارد به اجرام آسمانى و زمین، (که آنهم یکى از کرات است) و بآنچه که ترکیبات آنها از عجائب خلقت و بدایع صنع دارد، از اشکالى که قوام اسماء آنها بر آن است و مواردى که جرم آنها از آن تالیف و ترکیب یافته، و تحولى که بعضى از آنها را به بعضى دیگر مبدل مىکند و نقص و زیادتى که عارض بعضى از آنها میشود و اینکه مفرداتش مرکب و مرکباتش تجزیه میشود، هم چنان که فرمود، (أَ وَ لَمْ یَرَوْا أَنَّا نَأْتِی الْأَرْضَ، نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها)؟ آیا نمىبینند که ما به زمین مىپردازیم، و از اطرافش کم مىکنیم؟) «1» و نیز فرموده: (أَ وَ لَمْ یَرَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ کانَتا رَتْقاً، فَفَتَقْناهُما، وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیْءٍ حَیٍّ؟ آیا کسانى که کفر ورزیدند، ندیدند که آسمانها و زمین در هم و یک پارچه بود، ما آنها را شکافته از هم جدا کردیم و هر زندهاى را از آب زنده کردیم؟)
[علل پیدایش شب و روز] (وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ) اختلاف شب و روز، همان کم و زیاد شدن و کوتاه و بلند شدنى است، که بخاطر اجتماع دو عامل از عوامل طبیعى عارض بر شب و روز میشود و اول آن دو عامل عبارتست از حرکت وضعى زمین بر دور مرکز خود که در هر بیست و چهار ساعت یک بار این دور را مىزند، و از این دوران که همیشه یک طرف زمین یعنى کمى بیش از یک نیم کره آن را رو به آفتاب مىکند و آن طرف از آفتاب نور مىگیرد و حرارت را جذب مىکند، روز پدید مىآید، و یک طرف دیگر زمین یعنى کمى کمتر از یک نیم کره آن که پشت به آفتاب واقع شده و در ظلمت سایه مخروطى شکل آفتاب قرار مىگیرد، شب پدید مىآید و این شب و روز بطور دائم دور زمین دور مىزنند.عامل دومش عبارتست از میل سطح دائره استوایى و یا معدل از سطح مدار ارضى در حرکت انتقالى شش ماه بسوى شمال و شش ماه بسوى جنوب، (که براى بهتر فهمیدن این میل،باید به نقشهاى که از زمین و آفتاب و حرکت انتقالى زمین در مدارى بیضى به دور آفتاب ترسیم مىکنند، مراجعه نمود، که در آنجا خواهى دید محور زمین در حرکت انتقالیش، محورى ثابت نیست، از اول فروردین که محورش دو نقطه مغرب و مشرق اعتدالى است، تا مدت سه ماه، بیست و سه درجه بطرف قطب جنوب مىآید و در سه ماه تابستان دوباره بجاى اولش برمىگردد و به همین جهت اول فروردین و اول مهر شب و روز برابر است، و در سه ماه پائیز محور به مقدار بیست و سه درجه بطرف قطب شمال مىرود و در سه ماه زمستان به جاى اولش برمىگردد و این زمین باعث مىشود، آفتاب هم از نقطه معتدل، (اول فروردین و اول پائیز) نسبت بزمین میل پیدا کند و تابش آن بزمین انحراف بیشترى داشته باشد و در نتیجه فصول چهارگانه (بهار، تابستان، پائیز، زمستان) بوجود آید و در منطقه استوایى و دو قطب شمال و جنوب و شب و روز یکسان شود با این تفاوت که در دو قطب شش ماه شب و شش ماه روز باشد، یعنى سال یک شبانه روز باشد، در ششماهى که قطب شمال روز است، قطب جنوب شب و در ششماهى که قطب جنوب روز است قطب شمال شب باشد.و اما در نقطه استوایى سال تقریبا مشتمل بر سیصد و پنجاه و شش شبانه روز مساوى باشد و در بقیه مناطق شبانه روز بر حسب دورى و نزدیکى به خط استواء و به دو قطب هم از جهت عدد مختلف شود و هم از جهت بلندى و کوتاهى و مشروح این مسائل در علومى که مربوط بآنست بیان شده است.و این اختلاف که گفتیم باعث اختلاف تابش نور و حرارت به کره زمین است، باعث اختلاف عواملى میشود که ترکیبات زمینى و تحولات آن را پدید مىآورد و در نتیجه آن ترکیبها و تحولات، نیز مختلف مىشود، و مالا منافع مختلفى عاید انسانها میشود.
(وَ الْفُلْکِ الَّتِی تَجْرِی فِی الْبَحْرِ بِما یَنْفَعُ النَّاسَ) الخ، کلمه (فلک) به معناى کشتى است، که هم به یک کشتى اطلاق مىشود و هم به جمع آن، و فلک و فلکه مانند تمر و تمره است (که اولى اسم جنس و دومى به معناى یک دانه خرماست) و مراد از حرکت کشتى در دریا، به آنچه مردم سود ببرند، نقل کالا و ارزاق است، از این ساحل بساحلى دیگر و از این طرف کره زمین بطرفى دیگر.و اینکه در میان همه موجودات و حوادثى که مانند آسمان و زمین و اختلاف شب و روز، اختیاراتشان در آنها مدخلیت ندارد، تنها کشتى و جریان آن را در دریا ذکر کرده، خود دلالت دارد بر اینکه این نعمت نیز هر چند که انسانها در ساختن کشتى دخالت دارند، ولى بالأخره مانند زمین و آسمان به صنع خدا در طبیعت منتهى میشود. [اختیار انسان او را سبب تام و مستقل از اراده خداوند نمىکند]و درست هم هست، براى اینکه آن نسبتى که انسان به فعل خود (کشتى سازى) دارد، اگر به دقت بنگرى، بیش از آن نسبت که هر فعلى به سببى از اسباب طبیعى دارد نمیباشد و اختیارى که انسان دارد و با آن بخود میبالد، او را سبب تام و مستقل از خداى سبحان و اراده او نمیکند و چنان نیست که احتیاج او را به خداى سبحان کمتر از احتیاج سایر اسباب طبیعى کند.و در نتیجه میانه فعلى که یک نیروى طبیعى در ماده انجام مىدهد، و با فعل خود، و انفعال آن ماده، و تحریک و ترکیب و تحلیل حاصل از این فعل و انفعال، صورتى از صور، چون صورت سنگ مثلا پدید آید، و میان فعلى که انسان انجام میدهد که یا تحریک است، یا تقریب است، یا دور کردن، صورتى در ماده پدید آورد، چون صورت کشتى مثلا، فرق داشته باشد، در فعل آن نیروى طبیعى بگوئیم: همهاش منتهى به صنع خداى سبحان و ایجاد اوست و آن نیروى طبیعى هیچ استقلالى از خود ندارد، نه در ذاتش و نه در فعلش، ولى در فعل انسان این حکم را نکنیم.بلکه هر دو بدون هیچ تفاوتى مثل هم هستند، پس کشتى هم مانند آن سنگ و همه موجودات طبیعى، هم در وجودش محتاج به اله است و هم در تدبیر امورش، و خداى تعالى در یک جمله بسیار کوتاه باین حقیقت اشاره نموده، میفرماید: (وَ اللَّهُ خَلَقَکُمْ، وَ ما تَعْمَلُونَ، خدا هم شما را آفریده و هم اعمال شما را)، «1» چون این جمله جزء کلماتى است که خداى سبحان از ابراهیم در برابر قوم خود و در خصوص بتهایى که آنها اله خود گرفته بودند، حکایت کرده است.و این پر واضح است که صنم یعنى بت، یک موجود صنعتى مانند کشتىاى است که در دریا حرکت مىکند و خداى تعالى در بارهاش مىفرماید: (وَ لَهُ الْجَوارِ الْمُنْشَآتُ فِی الْبَحْرِ کَالْأَعْلامِ، خداى راست کشتىهایى که در دریا چون کوه پیدا شده) «2» و مع ذلک خدا این کشتى را ملک خود شمرده، و نیز تدبیر امر آن راجع بخود دانسته و فرموده: (وَ سَخَّرَ لَکُمُ الْفُلْکَ لِتَجْرِیَ فِی الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ، و کشتى را براى شما رام کرد تا در دریا به امر او حرکت کند)
گفتار در اینکه مصنوعات انسانها هم مصنوع خداست
راستى این هایى که صنایع بشرى را مصنوع و مخلوق انسان میدانند و میگویند: که هیچ رابطهاى میان آنها و اله عالم عز اسمه نیست، بخاطر اینکه تنها اراده و اختیار انسان در آن دخالت دارد تا چه اندازه غافل هستند. [پندار باطل مادیون در باره علت و ریشه خدا شناسى و اعتقاد به ما وراء طبیعت]یک عده از آنان- یعنى مادیین که بکلى منکر خداى صانع هستند- پنداشتهاند، دلیل معتقدان به دین در اثبات صانع این بوده که در طبیعت به حوادثى و به موجوداتى برخوردهاند که علل مادى آن را نشناختند و چون نمیتوانستند قانون عمومى علیت و معلولیت را در عالم و حوادث آن انکار کنند و یا حد اقل استثناء بزنند، و از سوى دیگر باید آن حوادث را بعلتهایى مستند کنند، که گفتیم علتش را نیافتند، لا جرم براى اینکه بالأخره آن حوادث را به علتى نسبت داده باشند، گفتند: علت آنها در ما وراى عالم طبیعت است و نامش خدا است.پس در حقیقت دینداران خداى فرضى را پسانداز کردهاند تا به هر حادثه بر خوردند و علتش را نیافتند، آن حادثه را به خدا نسبت دهند، از قبیل حوادث جوى و بسیارى از حوادث زمینى که علتش برایشان مجهول بوده و همچنین حوادث و خواص روحى انسانها که هنوز علوم به علل آن پى نبرده است.آن گاه گفتهاند: ولى امروز علوم بشر، پیشرفت شگرفى که کرده، همه آن مشکلات را حل نموده و علل حوادث مادى را کشف نموده و دیگر احتیاج ندارد که قائل به خدا باشد، چون یکى از دو رکن آن فرضیه، در هم فرو ریخت، و آن عبارت بود از احتیاج به توجیه حوادثى که عللش براى بشر نامعلوم بود، و فعلا یک رکن دیگرش باقى مانده، و آن عبارتست از احتیاج به توجیه حوادث روحى به عللى از سنخ خودش و آن علل به عللى دیگر، تا بالأخره منتهى شود، به علتى مجرد از ماده که آن هم بزودى فرو خواهد ریخت.براى اینکه علم شیمى آلى جدید، با پیشرفت شگرفش این وعده حسن را به ما داده: که بزودى علل پیدایش روح را پیدا کند و بتواند جرثومههاى حیات را بسازد و با ترکیب آنها هر موجود زنده که خواست درست کند و هر خاصیت روحى که دلش خواست در آنها پدید آورد که اگر علم این قدم دیگر را بردارد و به این موفقیت نائل آید، دیگر اساس فرضیه وجود خدا بکلى منهدم میشود، آن وقت است که انسان میتواند هر موجود زنده و داراى روح که دلش خواست بسازد، همانطور که الآن هر موجود مادى و طبیعى که دلش بخواهد میسازد و دیگر مانند سابق بخاطر جهلى که به علل حوادث داشت، هر حادثهاى را به آن علت فرضى نسبت ندهد، آرى او بخاطر جهلش اصلا حاضر نبود باور کند که حوادث طبیعى علل طبیعى دارد و راضى نمیشد آن حوادث را به غیر خدا نسبت دهد، این بود دلیل منکرین خدا.در حالى که این بیچارگان سر در برف فرو برده، اگر کمى از مستى غفلت و غرور بهوش آیند، خواهند دید که معتقدین به خدا از اولین روزى که معتقد شدند بوجود صانعى براى عالم- هر چند که هرگز براى این اعتقاد اولى نخواهیم یافت- معتقد شدند به صانعى براى همه عالم، نه تنها آن حوادثى که علتش را نیافتند (و تاریخ بشریت اصلا اعتقاد به چنین خدایى را از هیچ معتقدى نشان نمیدهد، و هیچ طائفهاى از اهل ملت و کیش را نشان نداده، که به خدایى معتقد بوده باشند، که تنها خالق حوادثى باشد که علل طبیعى آن مجهول بوده،) بلکه سراپاى عالم را که در آن از هر دو قسم موجودات و حوادث هست، هم معلوم العلة و هم مجهول العلة همه را محتاج به علتى میدانستهاند که خودش از جنس این عالم و داخل در آن نیست، پس معلوم میشود این بیچارهها خدایى را منکرند که خود معتقدین به مبدأ هم منکر آنند، اینان و آنچه را که آنان اثبات مىکنند نفهمیدهاند. معتقدین به خدا- که گفتیم بحثهاى تاریخى، مبدأ ظهور آنان، در تاریخ بشر را، معین نکرده- اگر یک خدا قائل بودهاند و اگر چند خدا، به هر حال خدایى را قائل بودهاند که صانع همه عالم است، (هر چند که قرآن کریم دین توحید را مقدم بر وثنیت، و چند خدایى میداند، و دکتر ماکسمولر آلمانى، شرقشناس نیز این معنا را در کتابش- التقدم فى حل رموز سانسکریتیه- بیان کرده است.و این طائفه حتى انسانهاى اولیه از ایشان هم، میدانستند که علت طبیعى فلان حادثه مادى چیست.
پس اگر در عین حال به خدایى معتقد بودهاند که خالق همه عالم است، معلوم میشود آن درس نخواندهها اینقدر شعور داشتهاند که بفهمند قانون علیت عمومى اقتضاء مىکند که براى عالم علت العلل و مسبب الاسبابى باشد.بدین جهت معتقد بوجود خداى تعالى شدند، نه براى اینکه در مورد حوادث مجهول العلة خود را راحت کنند، تا شما درس خواندهها بگوئید: بعضى از موجودات و حوادث عالم خدا میخواهد و بعضى دیگر بى نیاز از خداست.آنها فکر مىکردند سراپاى این عالم، یعنى عالمى که از یک سلسله علتها و معلولها تشکیل شده بر روى هم آن، نیز علتى میخواهد که خودش داخل در سلسله علتهاى درونى این عالم نباشد، و چطور ممکن است هر حادثهاى علت بخواهد ولى سراپاى عالم علت نخواهد و از علتى که ما فوق علل باشد و عالم در تمامى تاثیر و تاثراتش متکى بدان باشد، بى نیاز باشد؟پس اثبات چنین علتى معنایش ابطال قانون علیت عمومى و جارى در میان خود اجزاء عالم نیست و نیز وجود علل مادى در موارد معلولهاى مادى مستلزم آن نیست که آن علتها و معلولهاى مادى از علتى خارج از سلسلهاش بى نیاز باشد و اینکه مىگوییم: علتى خارج از سلسله، منظور از این نیست که علتى در رأس این سلسله قرار داشته باشد، بطورى که خود سلسله از آن علت غایب باشد، بلکه منظور علتى است که از جنس سلسله علل نباشد و از هر جهت به سلسله علل احاطه داشته باشد
[تناقض گویىهاى عجیب این آقایان]و از تناقضگوئیهاى عجیبى که این آقایان در کلامشان مرتکب شدهاند، یکى این است که میگویند: حوادث- که یکى از آنها افعال خود انسانها است- همه به جبر مطلق صورت مىگیرد و هیچ فعلى و حادثهاى دیگر نیست مگر آنکه معلول به اجبار عللى است که خود آنها برایش تصور کردهاند، آن وقت در عین حال گفتهاند: اگر انسان یک انسان دیگرى خلق کند، آن انسان مخلوق، تنها و تنها مخلوق آدمى است و به فرض اینکه سایر مخلوقات به اله و صانعى منتهى شوند، آن یک انسان به صانع عالم منتهى نمیشود، این یک تناقض است.البته این تناقض- هر چند بسیار دقیق است و به همین جهت فهم ساده عامى نمیتواند آن را تشریع کند- و لیکن بطور اجمال در ذهن خود آقایان مادى هست، هر چند که با زبان بدان اعتراف نکنند، براى اینکه خودشان ندانسته تمامى عالم را یعنى علل و معلولات را مستند به اله صانع مىکنند، و این خود یک تناقض است. تناقض دومشان اینکه با علم به اینکه الهیون از حکماء بعد از اثبات عموم علیت و اعتراف به آن، وجود صانع را اثبات نموده و بر اثباتش براهین عقلى اقامه مىکنند، مع ذلک در باره آنان میگویند: بدین جهت معتقد بوجود خدا شدهاند که علت طبیعى پارهاى حوادث را نجستهاند، و حال آنکه اینطور نیست، حکماء الهى زیر بناى بحثهاى الهىشان اثبات عموم علیت است، مىگویند:باید این علتهاى مادى و ممکن، سرانجام به علتى واجب الوجود منتهى شود و این روش بحث مربوط به امروز و دیروز الهیون نیست، بلکه از هزاران سال قبل، و از قدیمىترین عهد فلسفه، تا به امروز همین بوده و حتى کمترین تردیدى هم نکردهاند، در اینکه باید معلولها با علل طبیعىاش مستند و منتهى به علتى واجب الوجود شود، نه اینکه استنادشان به علت واجب، ناشى از جهل به علت طبیعى، و در خصوص معلولهاى مجهول العله باشد که آقایان توهم کردهاند، این نیز تناقض دومشان میباشد.تناقض سومشان این است که عین همین داورى بیجا را ندانسته در باره روش قرآن کردهاند، با اینکه قرآن کریم که توحید صانع را اثبات مىکند، در عین حال جریان قانون علیت عمومى را بین اجزاء عالم قبول دارد، و هر حادثه را به علت خاص بخودش مستند مىکند، و خلاصه آنچه را عقل سلیم در این باره میگوید تصدیق دارد.
[قرآن کریم قانون علیت عمومى را پذیرفته و افعال و پدیدههاى را هم به علل طبیعى و هم به خدا نسبت میدهد]چه قرآن کریم هم افعال طبیعى هر موجودى را بخود او نسبت میدهد و فاعلهاى طبیعى را فاعل میداند، و در آیات بسیارى افعال اختیارى انسانها را بخود آنان نسبت میدهد که احتیاجى به نقل آنها نیست، و در عین حال همه آن فاعلها و افعالشان را بدون استثناء به خداى سبحان نسبت میدهد، و مىفرماید: (اللَّهُ خالِقُ کُلِّ شَیْءٍ، اللَّه آفریدگار هر چیزى است) «1»، و نیز مىفرماید: (ذلِکُمُ اللَّهُ رَبُّکُمْ، لا إِلهَ إِلَّا هُوَ، خالِقُ کُلِّ شَیْءٍ، با شما هستم، اللَّه پروردگار شما است که آفریدگار هر چیز است، معبودى جز او نیست) «2»، و نیز فرموده: (أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ، آگاه باشید، خلقت و امر همه از آن او است) «3»، و نیز فرموده: (لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ، آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است از آن او است «4»، پس هر موجودى که کلمه (چیز- شىء) بر آن صادق باشد، مخلوق خدا و منسوب به او است، البته به نسبتى که لایق ساحت قدس و کمالش باشد.اینها آیاتى بود که تمام موجودات و آثار و افعال موجودات را به عبارت (هر چیز) به خدا نسبت میداد، آیات دیگرى هم هست که در آن هر دو نسبت هست یعنى هم آثار و افعال موجودات را به خود آنها نسبت میدهد و هم به خدا، مانند آیه: (وَ اللَّهُ خَلَقَکُمْ، وَ ما تَعْمَلُونَ، و خدا شما را و آنچه شما مىکنید آفریده است) «5»، که ملاحظه مىفرمائید، هم اعمال ما را اعمال ما دانسته و هم خود ما و اعمالمان را مخلوق خدا، و آیه: (وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ، وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى، تو سنگریزه نینداختى وقتى مىانداختى، بلکه خدا انداخت)، «6» که سنگریزه انداختن را هم به رسول خدا (ص) نسبت مىدهد و هم این نسبت را از او نفى میکند و به خدا نسبت میدهد و آیاتى دیگر نظیر اینها.
و از همین باب است آیاتى که بطور عموم میان دو اثبات جمع میکند، مانند آیه: (وَ خَلَقَ کُلَّ شَیْءٍ، فَقَدَّرَهُ تَقْدِیراً، هر چیزى را بیافرید و آن را به نوعى تقدیر کرد) «7» و آیه: (إِنَّا کُلَّ شَیْءٍ، خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ- تا آنجا که مىفرماید- و کُلُّ صَغِیرٍ وَ کَبِیرٍ مُسْتَطَرٌ، ما هر چیزى را به اندازه گیرى خلق کردیم ... و هر خرد و کلانى نوشته شده است) «8» و نیز آیه: (قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْراً، خداى تعالى براى هر چیزى اندازهاى قرار داد)، «9» و نیز آیه: (وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ، وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ، و هیچ چیز نیست مگر آنکه نزد ما خزینههایش هست و ما آن را نازل نمىکنیم مگر به اندازهاى معلوم) «10» و معلوم است که تقدیر هر چیز عبارتست از اینکه آن را محدود به حدود علل مادى و شرائط زمانى و مکانیش کنند.و سخن کوتاه اینکه اساس اثبات وجود اله یگانه در قرآن کریم، اثبات علیت و معلولیت درمیان تمامى اجزاء عالم (بطورى که اگر قرآن کریم این جریان را قبول نمیداشت، نمىتوانست بر مدعاى خود اقامه دلیل کند) و سپس استناد همه بخداى فاطر و صانع همه عالم است و این معنا جاى هیچ شک و تردیدى نیست، پس اینکه آقایان گفتهاند: معتقدین به خدا بعضى از موجودات و حوادث را به خدا نسبت میدهند و بعضى دیگر را به علل مادى آن، آن عللى که برایشان شناخته شده صحیح نیست.
[شاید عدم دسترسى این آقایان به منابع صحیح معارف اسلامى علت اشتباه آنان بوده]بله ممکن است این آقایان (در این اشتباهها خیلى تقصیر نداشته باشند، چون مدارک صحیحى از معارف اسلامى در دسترسشان نبوده، تنها مدرکى را که دیدهاند) کتابهاى فلسفى عامیانهاى بوده که (باصطلاح) علماى مسیحیت نوشته بودند، در آن متعرض این مسئله و مسائلى نظیر آن شده و کلیساهاى قرون وسطى، آن کتابها را در اختیار مردم قرار میداد.و یا متکلمین بى مایه سایر ادیان به آن نوشتهها اعتماد مىکردند، نوشتههایى که مشتمل بر یک مشت مسائل تحریف شده و استدلالهایى واهى و بى سر و ته بود.در نتیجه این متکلمین وقتى خواستند دعواى خود را (با این که حق بود و عقولشان بطور اجمال حکم بدان مىنمود) بیان کرده و اجمال آن را بشکافند ناتوانیشان در فکر و تعقل، ایشان را وادار کرد تا از غیر راهش وارد شوند و دعوى خود را عمومیت دهند و دلیل خود را وسیعتر از دعوى خود بگیرند.نتیجه این ناتوانىها این شد که بگویند هر معلول مجهول العله بدون واسطه مستند به خداست و در مقابل افعال اختیارى محتاج به علت نیست و یا خصوص انسان در صدور فعل اختیارى محتاج به خدا نیست، خودش در فعلش مستقل است، که ما در ذیل جمله: (وَ ما یُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِینَ) بحثى پیرامون گفتار آنان گذراندیم، و در اینجا نیز پارهاى از اشکالات آن را ایراد مىکنیم.
و طائفهاى دیگر (یعنى بعضى محدثین و متکلمین از کسانى که تنها بظاهر مطالب مىنگرند، و جمعى هم غیر از ایشان) نتوانستند براى اسناد کارهاى اختیارى انسان به خداى سبحان معناى صحیحى پیدا و تعقل کنند، معنایى که لایق ساحت و مقام ربوبى باشد، در نتیجه افعال اختیارى انسان را بخود انسان نسبت داده و استناد آن را به خدا منکر شدند.مخصوصا آن مصنوعات آدمى را که صرفا براى معصیت درست مىکند، چون شراب و آلات لهو و قمار و امثال آن را بکلى بى ارتباط با خدا دانستهاند و استدلال کردهاند به اینکه خداى تعالى در آیه: (إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَیْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّیْطانِ، فَاجْتَنِبُوهُ، شراب و قمار و انصاب و از لام، پلیدى است که شیطان آنها را درست کرده، پس باید از آن اجتناب کنید) «1» اینگونه مصنوعات را عمل شیطان خوانده و معلوم است که عمل شیطان را نمیشود به خدا نسبت داد.و اگر خواننده بیان قبلى ما را بخاطر داشته باشد در آن بیان نکاتى هست که بطلان این توهم را هم از نظر عقل و هم نقل، روشن مىکند، در آنجا گفتیم: افعال اختیارى همانطور که نسبتى با خداى سبحان دارد، البته نسبتى که لایق به خدا باشد- همچنین نتایج آن که انسان آن مصنوع را بخاطر آن نتایج و رفع حوائج زندگى درستش کرده، به خداى سبحان منسوب است.علاوه بر اینکه کلمه (انصاب) که در آیه قبلى آمده بود، به معناى بتها و مجسمههایى است که به منظور عبادت نصب مىشده و خداى تعالى در آیه: (وَ اللَّهُ خَلَقَکُمْ وَ ما تَعْمَلُونَ)، «2» آنها را مخلوق خود دانسته است.از همین جا روشن مىشود که تراشیدههاى دست بشر، یعنى بتها، جهات مختلفى از نسبت دارد که از بعضى جهاتش منسوب به خداى سبحان است، و آن عبارتست از طبیعت وجود آنها، با قطع نظر از وصف خدایى و پرستش، که معصیت و نافرمانى خداست، چون حقیقت بتها چیزى بجز سنگ و یا فلز نیست، چیزى که هست این سنگ و فلزها را باشکال مختلفى تراشیده و در آوردهاند و در آنها هیچ خصوصیتى نیست که بخاطر آن بت را به پدید آرنده همه موجودات نسبت ندهیم.و اما اینکه معبودى است که بجاى خدا پرستیده مىشود، این، یک جهت دیگرى است که باین جهت باید از خداى تعالى نفى شود، یعنى باید گفت: معبود بودن بت، مستند بخدا نیست بلکه مستند به عمل غیر خدا چون شیطان جنى یا انسى است، و همین طور غیر بت از موجودات دیگر که جهات مختلفى دارد، به یک جهت مستند به خداست و به جهتى دیگر مستند به غیر خدا است.پس از همه مطالب گذشته معلوم شد که ساختههاى دست بشر نیز مانند امور طبیعى همه مستند به خداست و هیچ فرقى میانه آن و امور طبیعى نیست، بله مسئله انتساب به خلقت هر چیز، دائر مدار آن مقدار حظى است که از وجود دارد، (دقت بفرمائید).
سخن علامه درتفسیراهمیت آب ، چگونگى پیدایش باران و بارش آن،تشریح جریان باد و فوائد و آثار آن ذکرنمی شود...
بحث روایتى [ (شامل روایاتى در ذیل آیات گذشته)]
در کتاب خصال و توحید و معانى الأخبار، از شریح بن هانى روایت آوردهاند که گفت:مردى اعرابى در روز جنگ جمل، در برابر امیر المؤمنین ع برخاست و عرضه داشت: یا امیر المؤمنین! تو مىگویى خدا واحد است؟ شریح مىگوید: مردم به وى حمله کردند که اى بى سواد! مگر نمىبینى امیر المؤمنین چقدر گرفتارى و دل نگرانى دارد؟ حالا وقت این سؤال است؟ امیر المؤمنین ع فرمود: به او حمله نکنید، براى اینکه او همان را میخواهد که ما از لشگر دشمن مىخواهیم، آن گاه فرمود: اى اعرابى! گفتن اینکه خدا واحد است، به چهار جور ممکن است، دو قسم آن را در باره خداى تعالى نمىتوان گفت و دو قسم دیگرش را مىتوان گفت، اما آن دو قسم که نمىتوان گفت، یکى این است که بگوئیم خدا واحدست و منظور ما از آن واحد عددى باشد، و این جائز نیست زیرا چیزى که ثانى ندارد، داخل در باب اعداد نیست، آیا نمىبینى که آنها که گفتند: خدا سومى از سه تا است کافر شدند؟. دوم اینکه بگوئیم خدا واحد است، آن طور که مىگوئیم: انسان یکى از حیوانات است که مرادمان از واحد، واحد نوعى باشد، این نیز جائز نیست، براى اینکه مستلزم تشبیه است، و پروردگار ما بزرگتر و متعالىتر از تشبیه است.
و اما آن دو جهتى که در باره خداى تعالى صادق است، یکى اینکه بگوئیم: او واحد است به این معنا که در موجودات هیچ چیزى شبیه او نیست و این درست است، چون پروردگار ما همین طور است، دوم اینکه بگوئیم: خداى عز و جل احدى المعنى است و منظور ما این باشد: که در هستیش و در عقل و وهم ما جزء ندارد، و این نیز درست است، چون پروردگار ما همین طور است. «1»
مؤلف: این دو وجهى که مولانا امیر المؤمنین ص در باره خدا صادق دانسته، بطورى که ملاحظه مىفرمائید با آن بیانى که ما در ذیل جمله: (وَ إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ) الخ، ذکر کردیم منطبق است. و در خطبههایى که از آن جناب و نیز از حضرت رضا ع و سائر ائمه اهل بیت ع روایت شده، این جمله مکرر آمده، که فرمودند: (او واحد است ولى نه به عدد) الخ، واین همان صرافت ذات خداست، که در سابق گفتیم عدد نمىپذیرد. «1» و نیز در دعاى صحیفه کامله (امام زین العابدین على بن الحسین ص) آمده: که (لک وحدانیة العدد، اى خدا، تویى که وحدانیت عدد از آن توست) «2» الخ، که کلام آن جناب را حمل بر ملکیت مىکنند یعنى خدایا تو مالک و دارنده وحدانیت عددى یعنى چنان نیست که این وحدانیت صفت تو باشد، براى اینکه ادله عقلى و نقلى همه قائمند بر این که وجود خداى سبحان وجودى است صرف، که نه دو تایى مىپذیرد و نه تکرار، و ذات حقیقتش منزه از آن است. و در کافى، و نیز کتاب اختصاص، و نیز تفسیر عیاشى در ذیل آیه: (وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْداداً) الخ، از امام باقر ع روایت آوردهاند که در آن فرموده: (اى جابر بخدا سوگند منظور، پیشوایان ستمگر و پیروان ایشان است)، و در روایت عیاشى چنین آمده: (اى جابر ایشان پیشوایان ستم، و پیروان ایشان است). «3»
مؤلف: معناى این روایت با آن بیانى که از ما گذشت، روشن مىشود و تعبیر امام ع به عبارت (پیشوایان ستم)، بخاطر تعبیر خداى تعالى است که مىفرماید: (وَ لَوْ یَرَى الَّذِینَ ظَلَمُوا) الخ، که تابعان انداد بگیر را ظلمه و ستمگر خوانده، و معلوم است که متبوع و پیشوایشان، ائمه ظلمه و ائمه ظلم خواهند بود. و در کافى از امام صادق ع روایت کرده که در ذیل جمله: (کَذلِکَ یُرِیهِمُ اللَّهُ أَعْمالَهُمْ حَسَراتٍ عَلَیْهِمْ) الخ فرمود: این در باره کسانى است که اموال خود را بیکار مىگذارند و از انفاق آن در راه اطاعت خدا دریغ و بخل میورزند و در آخر مىمیرند، و آن را براى کسانى باقى مىگذارند که آن اموال موروثى را در راه اطاعت خدا و یا معصیت او خرج مىکنند، چون اگر در راه اطاعت خدا خرج کنند، صاحب مال در قیامت مىبیند که مال او میزان دیگرى را سنگین کرده، حسرت میخورد، با اینکه مال، مال او بود و اگر در راه معصیت خدا صرفش کند، صاحبش باز مىبیند که مال او ورثه را در نافرمانى خدا تقویت کرده است باز حسرت میخورد. مؤلف: این معنا را عیاشى و صدوق و مفید و طبرسى نیز از امام باقر و صادق ع روایت کردهاند، و این روایات ناظر به توسعه در معناى شرک و اندادگیرى است، و در سابق گفتیم: که این توسعه درست هم هست.
2.آل عمران/18
شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ وَ الْمَلائِکَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ (18) خدا خود شاهد است بر اینکه معبودى جز او نیست، ملائکه و صاحبان علم نیز شهادت مىدهند به یگانگى او و اینکه او همواره به عدل قیام دارد، معبودى جز او که عزیز و حکیم است وجود ندارد (18)
کلمه" شهادت" در اصل به معناى معاینه یعنى به چشم خود دیدن، و یا به گوش خود شنیدن، و یا با سایر حواس خود حس کردن بوده است، ولى در اداى شهادت نیز استعمال شده، مثلا در باره کسى که در محضر قاضى مىگوید (من دیدم که فلانى آن دیگرى را زد، و یا شنیدم که چنین گفت، و امثال اینها) مىگویند در محضر قاضى شهادت داد، و به تدریج در اثر کثرت استعمال در هر دو معنا، مشترک در هر دو معنا شد، به طورى که اگر قرینهاى در کلام نباشد، شنونده از گوینده مىپرسد: منظورت از شهادت، تحمل آن است، و یا اداى آن، و این بدان عنایت است که هر دو یک غرض را ایفا مىکنند، چون آن کسى که شهادت را تحمل مىکند، براى ادا تحمل مىکند.سادهتر بگویم: اگر دیدهها و شنیدههاى خود را حفظ مىکند، براى این حفظ مىکند که حق و واقع در اثر نزاع، یا اعمال قدرت، و یا فراموشى و یا در خفا واقع شدن واقعه، دچاربطلان نگردد، پس به این عنایت، تحمل شهادت و اداى آن هر دو شهادت است، یعنى هر دو حق را حفظ و اقامه مىکنند، و قسط و عدالت را به پا مىدارند. و از آنجایى که آیات قبل، یعنى از جمله:" إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا لَنْ تُغْنِیَ عَنْهُمْ ... تا جمله: وَ الْمُسْتَغْفِرِینَ بِالْأَسْحارِ" در مقام بیان این نکته بود که خداى سبحان شریک در عبادت ندارد، و چیزى از او بىنیاز نیست، و آنچه را که انسانها بىنیاز کننده از خدایش مىپندارند، و به همین خیال باطل به آن اعتماد مىکنند، چیزى به جز گول زنک، و وسیله زندگى دنیا، و وسیله به دست آوردن مایه زندگى آخرت نیست، و به جز از راه تقوا نمىتوان زندگى دنیا را مایه حیات آخرت کرد، به عبارت دیگر مىفرمود:
این نعمتهایى که انسان تمایل به آن دارد و مشترک میان مؤمن و کافر است، در آخرت مختص به مؤمن است، لذا در آیه مورد بحث اقامه شهادت کرد بر اینکه آنچه در این آیات فرموده همه حق است، و نباید در آن تردید کرد. و با اینکه شاهد خود خداى عز اسمه است، شهادت داد بر اینکه او معبودى است که جز او معبودى نیست، و چون به غیر او معبودى نیست، پس احدى نیست که جاى او را بگیرد، و خلق را از او بىنیاز کند، نه مال، نه فرزند، و نه هیچ یک، از زینتهاى دیگر دنیا، و نه هیچ سببى از اسباب، براى اینکه اگر یکى از این نامبردگان چنین خاصیتى داشته باشد، و بتواند ما را از خدا بىنیاز سازد، قهرا در مقابل خداى تعالى معبود دیگرى خواهد بود، و یا اگر خود، معبودى نباشد قطعا به معبود دیگرى تکیه خواهد داشت، و آیه شریفه با جمله:" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" این معنا را نفى کرد. خداى تعالى در حالى این شهادت را مىدهد که در فعلش قائم به قسط، و در خلقش حاکم به عدل است، چون امر عالم را از راه خلقت اسباب قبل از مسببات و برقرار کردن روابط بین این دو سلسله تدبیر کرده، و همه را در راه بازگشت به سوى خودش قرار داده، تا با تلاش و تکامل و پشت سر هم به سویش برگردند و در مسیر این هدف نعمتهایى قرار داده، تا انسان هم در مسیرش، و هم در هدفش یعنى در دنیایش و هم در آخرتش از آن نعمتها استفاده کند، البته در دنیا براى آخرتش استفاده کند، نه اینکه در دنیا بر آنها رکون و اعتماد نموده، بر سر آن نعمتها از سیر باز ایستد، پس خدایى به این معنا شهادت مىدهد که خود شاهدى عادل است.
[توضیحى در باره رابطه بین عادل بودن خداى سبحان و شهادت او به وحدانیت خودش]
یکى از لطائف این آیه آن است که، عدالت خدا بر عدالت او و بر یگانگیش در الوهیت، شهادت مىدهد و معنایش این است که عدالت او خودش بنفسه ثابت است، و وحدانیت او را هم اثبات مىکند. توضیح اینکه: ما انسانها اگر عدالت را در شاهد، معتبر مىدانیم براى این است که شاهد همواره ملازم بر صراط مستقیم و صراط فطرت باشد، به دو سوى انحرافى" افراط" و" تفریط" منحرف نشود، و فعل خود را که همان شهادت است در غیر موضع به کار نبرد، و در نتیجه شهادتش خالى از دروغ و زور باشد، پس ملازم صدق بودن، و بر طبق فطرت راه پیمودن باعث عدالت آدمى مىشود، پس خود نظام حاکم بر عالم و نظامى که در بین اجزاى عالم است، و همه فعل خدایند، محض عدالت است. تکرار مىکنیم وقتى رفتار ما بر طبق نظام فطرت، ما را عادل مىکند، خود نظام که همان فعل خدا است عین عدالت است، و اگر احیانا به حوادثى بر مىخوریم که خوشآیند ما نیست، و یا بر خلاف میل و طمع ما است، و به دنبالش اعتراض سر داده، در مورد آن حادثه مناقشه مىکنیم، حقیقتش این است که ما در اعتراض و مناقشه خود چیزهایى مىگوئیم که از عقل ما تراوش مىکند، و یا غرائز ما متمایل به آن است، و معلوم است که حکم عقل ما، و تمایل غرائز ما نیز از نظام عالم گرفته شده، ولى وقتى به بحث مىپردازیم، و به سبب حادثه پى مىبریم، شبهه ما زائل مىشود، و اگر نتوانیم به سبب حادثه پى ببریم، حد اقل به جهل خود پى مىبریم، پس آنچه در دست ما است" جهل به سبب" است، نه" علم به نبود سبب"، پس نظام جهان هستى (که عین فعل خداى سبحان است)، عین عدالت است (دقت فرمائید). و اگر در این میان معبودى باشد که جاى خدا را پر کند، و ما را در موردى از خدا بىنیاز سازد، قطعا نظام عالم نمىتوانست عادل به طور مطلق باشد، بلکه نظام هر اله بالنسبه به خودش، و در دایره قضا و علمش عادل بود.
و کوتاه سخن اینکه خداى سبحان که شاهدى است عادل، شهادت مىدهد بر اینکه معبودى جز او نیست، این شهادت را همانطور که گفتیم با فعل خودش که همان نظام عالم است ادا مىکند، و به طورى که از ظاهر آیه مورد بحث بر مىآید با قول خودش هم ادا کرده، و فرموده:" شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ".پس آیه مورد بحث در مشتمل بودنش بر، شهادت خدا بر یکتایى خود، نظیر آیه شریفه زیر است، که مىفرماید:" لکِنِ اللَّهُ یَشْهَدُ بِما أَنْزَلَ إِلَیْکَ، أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ، وَ الْمَلائِکَةُ یَشْهَدُونَ، وَ کَفى بِاللَّهِ شَهِیداً" «1».
و اما اینکه در آیه مورد بحث فرموده:" ملائکه هم شهادت مىدهند بر اینکه معبودى جزخدا نیست"، توجیهش این است که خداى تعالى در آیات مکى که قبل از این آیات نازل شده، خبر داده به اینکه فرشتگان، بندگان محترم خدایند، و او را در آنچه دستور مىدهد نافرمانى نمىکنند، و هر چه مىکنند به امر او است او را تسبیح نموده و در تسبیح خود شهادت مىدهند به اینکه معبودى جز او نیست.اینک آن آیات:" بَلْ عِبادٌ مُکْرَمُونَ لا یَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ یَعْمَلُونَ" «1»" وَ الْمَلائِکَةُ یُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ"در آیه مورد بحث مىفرماید:" صاحبان علم شهادت مىدهند به اینکه جز او معبودى نیست"، براى اینکه هر صاحب علمى از آیات آفاقى و انفسى خدا، یکتایى خدا را به یقین درک مىکند، زیرا این آیات تمام مشاعرشان را پر مىکند، و در عقول آنان رسوخ مىنماید.
از آنچه گفته شد چند نکته روشن گردید:اول اینکه: مراد از شهادت به طورى که از ظاهر آیه شریفه بر مىآید شهادت" قولى" است نه" عملى"، هر چند که شهادت عملى خدا بر یکتایى و عدالتش نیز در جاى خود صحیح و حق است، چون عالم وجود با نظام واحدش شهادت مىدهد بر اینکه معبودى واحد دارد، و با تمامى جزء جزء وجودش که همان اعیان موجودات است شهادت مىدهد که اگر معبودى غیر از او بود نظامى چنین متصل و به هم پیوسته نمىداشت.دوم اینکه: جمله:" قائِماً بِالْقِسْطِ" حال از فاعل" شهد اللَّه" یعنى حال از" اللَّه" است، و عامل در این حال هم جمله" شهد" است.و به عبارتى روشنتر اینکه" قیام خدا به قسط" آن چیزى نیست که خدا و ملائکه و اولوا العلم بر آن شهادت دادهاند، بلکه چگونگى و حالت شهادت دادن خدا را مىرساند و معنایش این است که خدا در حالى که قائم به قسط است شهادت مىدهد بر اینکه معبودى به جز او نیست، و ملائکه و اولوا العلم هم همین شهادت را مىدهند، دلیل ما بر این معنا ظاهر آیه است که بین جمله:" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" و جمله:" قائِماً بِالْقِسْطِ" جدایى انداخته، و بین دو جمله، کلمات" وَ الْمَلائِکَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ" را آورده، و اگر مساله قیام به قسط هم از اجزاى شهادت بود جا داشت که بفرماید،" شهد اللَّه انه لا اله الا هو، قائما بالقسط و الملائکة ...".
از اینجا روشن مىشود اینکه جمعى از مفسرین در تفسیر آیه، شهادت را شهادت عملى، و قیام به قسط را هم جزء شهادت گرفتهاند، اینان از دو جهت خطا رفتهاند، خواننده مىتواند با مراجعه بدانچه گفتهاند به این اشکال متوجه شود. و از این اشکال بدتر، اشکال بر مفسرى است که گفته: حمل شهادت، بر شهادت قولى، مستلزم آن است که مساله توحید را مستند به" نقل" بدانیم نه" عقل"، آن وقت ناگزیریم براى اثبات حجت و اعتبار نقل، مساله وحى را اثبات کنیم، زیرا این شهادت را قرآن داده و تا اثبات نکنیم که قرآن وحى است، این دلیل نقلى اعتبار نمىیابد، و این خود بیانى است دورى.
[پاسخ به سخن بعضى از مفسرین که گفتهاند مراد از شهادت دادن خدا، شهادت قولى نیست]
و به خاطر همین اشکال بعضى از مفسرین گفتهاند: منظور از شهادت دادن خدا یک معناى استعارهاى و ادعایى است، به این معنا که ادعا شود تمامى آنچه خدا خلق کرده، با وحدت حاجت و نظام متصل خود دلالت مىکند بر وحدت صانعش، و این دلالت خود نوعى سخن گفتن است، و خدا با چنین نظامى به یکتایى خود شهادت مىدهد، و با همین ادعا ملائکه هم با اطاعتشان، و اولوا العلم از افراد انسان هم با مشاهداتشان، آیات و نشانههاى یکتایى خدا را در حقیقت بر وحدانیت او شهادت مىدهند. جواب از این سخنان این است که اینان در سخن خود خلط و مغالطه کردهاند، چون اینکه دانشمندان گفتهاند دلیل نقلى قابل اعتماد نیست، در خصوص مواردى است که عقل و یا حس ناقل در آن راه داشته باشد، (در این صورت است که شنونده به آن اعتماد نمىکند، زیرا احتمال مىدهد عقل و یا حس ناقل خطا رفته باشد)، و مخصوصا در مسائلى که تنها علم راهگشا است به چنین دلیلى اعتماد نمىشود، اما اگر فرض کردیم یک دلیل نقلى افاده علم کرد، علمى که دلیل عقلى هم همان را افاده مىکند، و یا علمى قوىتر از علم عقلى مىآورد، در آن صورت دلیل عقلى هم مانند نقلى معتبر و یا از آن معتبرتر خواهد بود، هم چنان که مىبینیم همه مردم دلیل" نقلى متواتر" را از دلیل" عقلى" معتبرتر مىشمارند، و مضمون آن را از مضمونى که برهان عقلى بر آن اقامه شده باشد صادقتر و روشنتر مىدانند، هر چند که مقدمات آن برهان نظرى، یقینى باشد، و نتیجهاى یقینى هم بدهد.
پس اگر شاهدى را فرض کنیم که احتمال دروغگویى در او نمىرود، و برهان صریح افاده کرد که ممکن نیست خلاف واقع نیز بگوید، شهادت چنین شاهدى همان یقین را مىآورد، که یک برهان یقینى مىآورد، و خداى سبحان چنین شاهدى است، چون او کسى است که نقص و باطل در او راه ندارد، و در حق او دروغگویى تصور نمىشود، پس شهادت او بر وحدانیت خودش شهادتى است حق، هم چنان که خبر دادنش از شهادت ملائکه و اولوا العلم شهادت آنان را به طور یقین اثبات مىکند، پس اینکه گفتند:" شهادت مورد نظر آیه، شهادت کلامى نیست، زیرا اگر باشد چنین و چنان مىشود"، مغالطهاى بیش نیست. علاوه بر اینکه مشرکین که این شهادت علیه آنان است، اگر اصنام و ارباب اصنامى به عنوان شریک خدا اثبات مىکردند، به عنوان شفیع در درگاه خدا، و وسائطى بین او و خلقش اثبات مىکردند، هم چنان که قرآن از ایشان حکایت کرده که گفتند:" ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِیُقَرِّبُونا إِلَى اللَّهِ زُلْفى" «1»، و حتى آنهایى هم که به شرک خفى براى خدا شریک مىگیرند، مثلا در نماز و روزه خود هواى نفس، و یا اطاعت ما فوق، و یا مال، و اولاد، را هم دخالت مىدهند، در حقیقت به سببى که خدا آن را سبب قرار داده تمسک مىکنند، و وقتى به آن سبب دست مىیابند آن را سببى مستقل در تاثیر مىپندارند، و خلاصه سخن اینکه هر شریکى که براى خدا مىپندارند زبان حالشان در این شریک گرفتن این است که" ما اینها را عبادت مىکنیم نه اینکه واقعا شریکند" و وقتى خداى تعالى شهادت داد که او براى خود شریکى نگرفته، دعوى مشرکین باطل مىشود، که عین همین بیان ما را، آیه شریفه زیر آورده که مىفرماید:" قُلْ أَ تُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِما لا یَعْلَمُ فِی السَّماواتِ وَ لا فِی الْأَرْضِ". «2» زیرا همین که خداى تعالى بفرماید: من هیچ شریکى براى خود سراغ ندارم، دعوى مدعیان شرک، خود به خود باطل مىشود، چون قبلا ثابت شده که هیچ چیزى در آسمانها و زمین بر خدا پوشیده نیست. و در حقیقت این شهادت خدا نیز مانند سایر اخبار، خبرى است که از مصدر ربوبى و عظمت خدا صادر شده، مثل این خبر که مىفرماید:" سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمَّا یُشْرِکُونَ". «3»
و امثال این آیات که خبرى است از ناحیه خدا، چیزى که هست در این خبر انطباق معناى شهادت بر آن نیز ملاحظه شده، چون خبرى است که در مورد دعوى آمده، و آورنده آن قائم به قسط است، و شهادت هم چیزى به جز خبر عادل، در مورد دعوى نیست.پس اگر در آیه تعبیر به شهادت را آورده، تفنن در کلام است، در نتیجه برگشت معناى آیه به این است که اگر در عالم هستى اربابى غیر خدا مؤثر در خلقت و تدبیر بود، و شرکا و یا شفیعانى وجود داشت، خداى تعالى او را مىشناخت، و به وجودش شهادت مىداد، ولى او خبر داده که براى خود هیچ شریکى سراغ ندارد.پس معلوم مىشود هیچ شریکى براى او نیست، و نیز اگر چنین شریکى وجود مىداشت ملائکه هم او را مىشناختند، و به وجود او اعتراف مىکردند، چون ملائکه واسطههاى خدا و خلقند امر خدا را در خلقت و تدبیر اجرا مىکنند، ولى ملائکه شهادت به نبودن شریک داده، پس شریکى براى خدا نیست، و نیز اگر شریکى مىبود اولوا العلم به وجود او آگاه مىشدند، و شهادت مىدادند، ولى مىبینیم که ایشان هم در اثر مشاهده آیات آفاقى و أنفسى شهادت دادهاند به اینکه براى خدا هیچ شریکى نیست. پس کلام در آیه مورد بحث به این مىماند که بگوییم:" اگر در فلان کشور غیر از فلان پادشاه که او را مىشناسیم پادشاهى دیگر مؤثر در شؤون مملکتى و اداره امور آن وجود مىداشت، پادشاه معروف هم او را مىشناخت، چون محال است در یک کشور دو تا پادشاه حکومت بکنند، و از وجود یکدیگر هیچ اطلاعى نداشته باشند، و نیز اگر وجود مىداشت قوه مجریه مملکت یعنى وزرا که واسطه بین تخت سلطنت و مرکز فرماندهى و بین افراد رعیتند خبردار مىشدند، براى اینکه وزرا حامل پیامها و اوامر سلطان، و مجرى احکام اویند و قهرا در بین احکامى که در دست دارند احکامى هم از پادشاه دوم مىدیدند، و نیز اگر پادشاهى دیگر وجود مىداشت عقلاى مملکت که فرمانبران أوامر و پیمانهاى سلطان هستند، و در مملکت سلطان زندگى مىکنند، قطعا از وجود پادشاه دوم خبردار مىشدند، و لیکن نه خود پادشاه از وجود پادشاه دوم اطلاع دارد، نه وزرا، و نه عقلاى مملکت".
" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ" این جمله نظیر جمله معترضهاى است که به منظور احقاق حقى که در وسط کلام پیش آمده ذکر گردیده، تا آن حق فوت نشود، پس جمله نامبرده مقصود اصلى نیست، و اما آن حقى که پیش آمده عبارت است از حق تعظیم خدا، چون یکى از ادبها که همواره کلام خداى تعالى رعایتش مىکند این است که هر جا نامى از خدا برده مىشود، و موردى است که شنونده از صفات افعال خدا چیزى تصور مىکند که لایق به ساحت مقدس او نیست، بلافاصله در همانجا آن تصور را دفع مىکند، نظیر آیه شریفه:" قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ" «1»، که چون سخن از فرزند گرفتن خدا بود، قبل از هر چیز کلمه" سبحانه" را آورد، و به وجهى نظیر آیه:" وَ قالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ، غُلَّتْ أَیْدِیهِمْ" «2»، بعد از نقل سخن یهود که گفتند دست خدا بسته است، بلافاصله فرمود:" بسته باد دست آنان".
کوتاه سخن اینکه آیه مورد بحث از آنجا که اولش مشتمل بر شهادت خدا و ملائکه و اولوا العلم بر نفى شریک بود، جاى آن بود که ناقل این شهادت که خود خداست، و نیز شنونده آن، خدا را از داشتن شریک منزه بدارد، و بگوید:" لا اله الا هو" نظیر آنکه در داستان تهمت به عایشه فرمود: " وَ لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ، قُلْتُمْ ما یَکُونُ لَنا أَنْ نَتَکَلَّمَ بِهذا، سُبْحانَکَ هذا بُهْتانٌ عَظِیمٌ" چون خدا این حق را به گردن مسلمانان داشت وقتى بهتانى مىشنوند و مىخواهند متهم را تبرئه کنند نخست خدا را منزه بدارند، لذا گلایه فرموده که چرا قبل از تبرئه عایشه، خدا را منزه نداشتید، با اینکه خدا سزاوارترین کس است که تنزیهش را واجب بدانند.پس زمینه جمله:" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ" زمینه ثناخوانى بر خداى تعالى است، تا حق تعظیم او به دست آید، و به همین جهت جمله را با دو نام" عزیز" و" حکیم" تمام کرد، و اگر نتیجهاى از مساله شهادت بود، جا داشت جمله را با دو وصف" واحد" و" قائم" به قسط تمام کند، پس خواسته است بفرماید:در جایى که سخن از شهادت خدا بر یگانگیش مىرود، سزاوارترین ثناى بر او، باز همان یگانگى او است، چون او یگانه در عزت است، یعنى ساحتش مانع از آن است که با وجود شریکى در الوهیت، ذلت شریک داشتن را بپذیرد، و نیز او یگانه در حکمت است و ساحتش مانع از آن است که اغیار، امر او را در خلق و تدبیر، نقض کنند و یا نظامى را که او در عالم برقرار نموده به تباهى کشانند.پس آنچه گذشت جواب از این سؤال بود که چرا جمله" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" تکرار شده و اینکه به چه مناسبت آیه شریفه به دو نام" عزیز" و" حکیم" ختم گردیده معلوم شد (و خدا دانا است)
3.اعراف/180
وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها وَ ذَرُوا الَّذینَ یُلْحِدُونَ فی أَسْمائِهِ سَیُجْزَوْنَ ما کانُوا یَعْمَلُونَ (180)
این آیات متصل به آیات قبلى و به منزله تجدید بیان آن چیزى است که کلام در آیات قبلى بدان منتهى گردید، توضیح اینکه، هدایت دائر مدار دعوت خدا بسوى اسماء حسنى و ضلالت دائر مدار الحاد در آن اسماء است، و مردم از دین دار و بىدین و عالم و جاهل بر حسب فطرت و سریره باطنیشان اختلافى ندارند در اینکه این عالم مشهود متکى بر حقیقتى است که قوام اجزاى آن و نظام موجود در آن، بر آن حقیقت استوار است، و آن حقیقت خداى سبحان است که هر موجودى از او ابتداء گرفته و به او بازگشت مىکند، و اوست که جمال و کمال مشهود در عالم را بر اجزاى عالم افاضه مىکند، و این جمال، جمال او و از ناحیه اوست.
[اختلاف و انشعاب مردم به دو صنف در باره اسماء و صفات خداى سبحان]
همین مردم در عین این اتفاقى که بر اصل ذات پروردگار دارند در اسماء و صفات او بر سه صنفند، صنفى اسمایى براى او قائلند که معانى آن اسماء لایق آن هست که به ساحت مقدس پروردگار نسبت داده شود، یعنى معانى آن اسماء صفاتى است که مبین کمال و یا نفى نواقص و زشتىها است، صنف دیگرى در اسماء او کجروى کرده و صفات خاصه او را بغیر او نسبت مىدهند، مانند مادیین و دهریین که آفریدن و زنده کردن و روزى دادن و امثال آن را، کار ماده یا دهر مىدانند، و نیز مانند وثنىها که خیر و نفع را به خدایان نسبت مىدهند، و مانند بعضى از اهل کتاب که پیغمبر و اولیاى دین خود را به صفاتى توصیف مىکنند که جز خداى تعالى کسى سزاوار و برازنده آن نیست، و در این انحراف برخى از مردم با ایمان نیز شریکند، براى اینکه اسباب هستى را مستقل در تاثیر دانسته و در باره آنها نظریهاى دارند که با توحید خدا سازگار نیست، صنف سوم مردمى هستند که به خداى تعالى ایمان دارند و لیکن در اسماى او انحراف مىورزند، یعنى صفات نقص و کارهاى زشت را براى او اثبات مىکنند مثلا او را جسم و محتاج به مکان دانسته و در بعضى از شرایط، او را قابل درک مىدانند و علم، اراده، قدرت، وجود و بقایى از قبیل علم، اراده، قدرت، وجود و بقاى خود ما برایش اثبات مىکنند، و نسبت ظلم در کارها و جهل در حکم و امثال آن به وى مىدهند، و همه اینها الحاد در اسماء او است.و در حقیقت برگشت این سه صنف به دو صنف است، یکى کسانى که خدا را به اسماء حسنى مىخوانند و او را خدایى ذو الجلال و الاکرام دانسته و عبادت مىکنند و این صنف هدایت یافتگان به راه حقند، صنف دوم مردمى هستند که در اسماء خدا الحاد ورزیده و غیر او را به اسم او، یا او را به اسم غیر او مىخوانند، و این صنف اهل ضلالتند، که مسیرشان به دوزخ است، و جایگاهشان در دوزخ بحسب مرتبهاى است که از ضلالت دارا هستند. خداى تعالى همه جا هدایت را بطور مطلق به خود استناد داده و ضلالت را به خود مردم، و سرش این است که هدایت از صفات جمیله است و همانطور که در بالا گذشت حقیقت جمال خداى را سزاست، به خلاف ضلالت که حقیقتش عدم اهتداء به هدایت خدا است و این خود معنایى است عدمى و از صفات نقص، (خداوند به عدم و نقص متصف نمىشود) و اما تثبیت آن ضلالت در فردى که به اختیار خود ضلالت را بر هدایت ترجیح داده و به آیات خدا تکذیب کرده مستند به خداى تعالى است، یعنى خداوند کسى را که بخواهد کیفر کند ضلالت او را در همان اولین بار تحققش در دل وى استوار نموده و با سلب توفیق و قطع عطیه الهى خود، آن را صفت لازمى قرار مىدهد، و این همان" استدراج" و" املاء" است که در قرآن کریم آن را به خود نسبت داده است. پس معلوم شد که آیات مورد بحث به همان مطلبى اشاره مىکند که کلام سابق بدان منتهى گردید، و آن این بود که حقیقت معناى اینکه هدایت و اضلال از خدا است این است که او بشر را به اسماء حسناى خود دعوت کرده و باعث شد مردم دو فریق شوند یکى آن عدهاى که هدایت خدا را قبول کردند و یکى آن افرادى که نسبت به اسماء او الحاد ورزیده و آیات او را تکذیب کردند، و خداوند ایشان را به کیفر تکذیبشان بسوى دوزخ سوق مىدهد، هم چنان که در آخر کلام سابق فرموده:" وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ ..." و این سوق دادن را بوسیله استدراج و املاء انجام مىدهد.
[مراد از" اسماء حسنى"]
" وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها ..."کلمه" اسم" بحسب لغت چیزى را گویند که بوسیله آن انسان بسوى چیزى راه پیدا کند، چه اینکه علاوه بر این دلالت، معناى وصفىاى را هم افاده بکند مانند لفظى که حکایت کند از معناى موجود در آن چیز، و یا صرف اشاره به ذات آن چیز باشد مانند زید و عمرو و مخصوصا اسمهاى مرتجل که قبلا سابقه وصفى نداشته و تنها اشاره به ذات دارد.و توصیف اسماء خدا به وصف" حسنى"- که مؤنث احسن است- دلالت مىکند بر اینکه منظور از این اسماء، قسم اول از معناى اسم است، یعنى آن اسمایى است که در آنها معناى وصفى مىباشد، مانند آن اسمایى که جز بر ذات خداى تعالى دلالت ندارد، اگر چنین اسمایى در میان اسماى خدا وجود داشته باشد، آنهم نه هر اسم داراى معناى وصفى، بلکه اسمى که در معناى وصفیش حسنى هم باشد، باز هم نه هر اسمى که در معناى وصفیش حسن و کمال نهفته باشد بلکه آن اسمایى که معناى وصفیش وقتى با ذات خداى تعالى اعتبار شود از غیر خود احسن هم باشد، بنا بر این شجاع و عفیف هر چند از اسمایى هستند که داراى معناى وصفىاند و هر چند در معناى وصفى آنها حسن خوابیده لیکن لایق به ساحت قدس خدا نیستند، براى اینکه از یک خصوصیت جسمانى خبر مىدهند، و به هیچ وجه ممکن نیست این خصوصیت را از آنها سلب کرد (و کارى کرد که وقتى اسم شجاع و عفیف برده مىشود جسمانیت موصوف به ذهن نیاید) و اگر چنین کارى ممکن بود البته اطلاق آنها بر ذات خداى تعالى هیچ عیبى نداشت (و ممکن بود به خداى تعالى هم اسم شجاع و عفیف و امثال آن را اطلاق کرد) مانند جواد، عدل و رحیم. پس لازمه اینکه اسمى از اسماء خدا بهترین اسماء باشد این است که بر یک معناى کمالى دلالت کند، آنهم کمالى که مخلوط با نقص و یا عدم نباشد، و اگر هم هست تفکیک معناى کمالى از آن معناى نقصى و عدمى ممکن باشد، پس هر اسمى که در معناى آن احتیاج و عدم و یا فقدان نهفته باشد مانند اسامیى که بر اجسام و جسمانیات و افعال زشت و معانى عدمى اطلاق مىشود اسماى حسنى نبوده اطلاقش بر ذات پروردگار صحیح نیست. چون اینگونه اسماء پدیدههاى زبان ما آدمیان است، و آنها را وضع نکردهایم مگر براى آن معانیى که در خود ما وجود دارد، و معلوم است که آن معانى هیچوقت از شائبه حاجت و نقص و عدم خالى نیست، چیزى که هست بعضى از آنها لغاتى است که به هیچ وجه ممکن نیست جهات حاجت و نقص را از آنها سلب کرد مانند کلمه جسم، رنگ و مقدار و امثال آن.
بعضى دیگر لغاتى است که این تفکیک در آنها ممکن است، مانند علم، حیات و قدرت، زیرا علم وقتى در خود ما اطلاق مىشود به معناى احاطه از طریق عکس بردارى ذهن به وسائل مادى تعبیه شده در ذهن است، و همچنین قدرت در ما به معناى منشایت فعل است به آن کیفیتى که در عضلات ما تعبیه گشته، و نیز حیات در ما عبارت است از اینکه ما با همین وسائل مادى علم و قدرت، دانا و توانا شویم، و این علم و این قدرت و این حیات لایق ساحت قدس خداى تعالى نیست، و لیکن چنان هم نیست که نتوان آنها را به ذات مقدسش نسبت داد، زیرا اگر ما معانى آنها را از خصوصیات مادى مجرد ساخته و تفکیک کنیم و آن وقت معناى علم- مثلا- صرف احاطه به چیزى و حضور آن چیز در نزد عالم و معناى قدرت منشایت ایجاد چیزى و معناى حیات این باشد که موجود داراى حیات بنحوى باشد که علم و قدرت را داشته باشد، چنین علم و قدرت و حیاتى را مىتوان به ساحت قدس خداى تعالى نسبت داد، براى اینکه معانیى است کمالى و خالى از جهات نقص و حاجت، و عقل و نقل هم دلالت مىکند بر اینکه هر صفت کمالى از آن خداى تعالى است، و اگر غیر او هم به صفتى از صفات کمال متصف باشد خداوند آن را به وى افاضه کرده است بدون اینکه الگوى آن را از موجودى قبل از آن گرفته باشد. پس خداى تعالى عالم، قادر و حى است، ولى نه مثل عالم و قادر و حى بودن ما، بلکه به علم و قدرت و حیاتى که لایق به ساحت قدس او است، و آن همانطور که گفته شد حقیقت این معانى کمالیه است مجرد از نقائص.
[حقیقت بهترین اسمها فقط و فقط از خداى سبحان است]
در جمله" وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى" که" للَّه" خبر است مقدم ذکر شده و این خود حصر را مىرساند (و معناى جمله این است: تنها براى خدا است اسماء حسنى)." اسماء" هم با" الف و لام" آمده و هر جمعى که" الف و لام" بر سرش در آید عمومیت را مىرساند و معناى آن این است که هر اسم احسن که در وجود باشد از آن خدا است و احدى در آن با خدا شریک نیست، و چون خود خداى تعالى همین معانى را بغیر خود هم نسبت مىدهد و مثلا غیر خود را نیز عالم، قادر، حى و رحیم مىداند لذا" تنها براى خدا" بودن آنها معنایش این است که حقیقت این معانى فقط و فقط براى خدا است و کسى در آنها با خدا شرکت ندارد. و ظاهر آیات بلکه صریح بعضى از آنها این معنا را تایید مىکند، مانند جمله" أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِیعاً" «1» و جمله" فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِیعاً" «2» و جمله" وَ لا یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ" «3» و جمله" هُوَ الْحَیُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" «4» بطورى که ملاحظه مىکنید، از این آیات بر مىآید که حقیقت هر اسم احسنى تنها و تنها از خداست، و کسى در آنها شریک او نیست مگر به همان مقدارى که او تملیک به اراده و مشیت خود کند. ظاهر کلام خداى تعالى در هر جا که ذکرى از اسماء خود کرده نیز این معنى را تایید مىکند، مانند آیه" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى" «5» و آیه" قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَیًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى" «6» و آیه" لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى یُسَبِّحُ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" و ظاهر همه این آیات این است که هر اسم احسنى حقیقتش تنها براى خدا است و بس. و اینکه بعضىها احتمال دادهاند که" الف و لام" در" الاسماء" براى عهد است، از گفتههایى است که نه دلیلى بر آن هست و نه قرائنى در خود آیات است که آن را تایید کند، تنها چیزى که قائل را به این احتمال واداشته اخبارى است که اسماء حسنى را مىشمارد، و به زودى در بحث روایتى آینده راجع به آن اخبار بحث خواهد شد- ان شاء اللَّه-.
[معناى جمله:" فَادْعُوهُ بِها" این است که خدا را با اعتقاد به اتصاف او به صفات حسنه و معانى جمیله عبادت کنید] و اینکه فرمود:" فَادْعُوهُ بِها" یا از دعوت به معناى نام نهادن است هم چنان که مىگوییم:" من او را زید خواندم و تو را ابا عبد اللَّه خواندم" یعنى او را به آن اسم و تو را به این اسم نام نهادم، و یا از دعوت به معناى ندا است، و معنایش این است که خدا را به اسماء حسنایش ندا کنید مثلا بگویید:" اى رحمان اى رحیم و ..." و یا از دعوت به معناى عبادت است و معنایش این است که خدا را عبادت کنید با اعتقاد به اینکه او متصف به اوصاف حسنه و معانى جمیلهاى است که این اسماء دلالت بر آن دارد.مفسرین همه این چند معنا را براى دعوت احتمال دادهاند، و لیکن کلام خود خداى تعالى در موارد مختلفى که دعاى خود او را ذکر مىکند مؤید همین معناى اخیر است، مانند: " قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَیًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى" و آیه" وَ قالَ رَبُّکُمُ ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ إِنَّ الَّذِینَ یَسْتَکْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِی سَیَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِینَ" «2» وجه تایید این است که اول دعا را ذکر کرده و در بعد همان دعا را به عبادت بدل آورده و فهمانده که عبادت و دعا یکى است. و همچنین آیه" وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ یَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ مَنْ لا یَسْتَجِیبُ لَهُ إِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ وَ هُمْ عَنْ دُعائِهِمْ غافِلُونَ، وَ إِذا حُشِرَ النَّاسُ کانُوا لَهُمْ أَعْداءً وَ کانُوا بِعِبادَتِهِمْ کافِرِینَ" «3» و آیه" هُوَ الْحَیُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَادْعُوهُ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ" «4» که دعا را به معناى اخلاص در عبادت گرفته است. ظاهر ذیل آیه" وَ ذَرُوا الَّذِینَ یُلْحِدُونَ فِی أَسْمائِهِ سَیُجْزَوْنَ ما کانُوا یَعْمَلُونَ" نیز این معنا را تایید مىکند، براى اینکه اگر مراد از دعا نام نهادن و یا نداء مىبود، نه عبادت مناسبتر این بود که بفرماید:" بما کانوا یصفون بخاطر آن وصفها که از خدا مىکردند" هم چنان که در جاى دیگر همین طور تعبیر کرده و فرموده:" سَیَجْزِیهِمْ وَصْفَهُمْ به زودى وصف کردنشان را جزا خواهد داد" «1» بنا بر آنچه گذشت معناى آیه مورد بحث چنین مىشود- و خدا داناتر است-:" براى خدا است تمامى اسمایى که بهترین اسماء است پس او را عبادت کنید و با آنها بسویش توجه نمایید" البته معلوم است که این معنا شامل تسمیه و نداء هم مىشود چون این دو از لواحق عبادت است.
" وَ ذَرُوا الَّذِینَ یُلْحِدُونَ فِی أَسْمائِهِ ..." کلمه" لحد" و" الحاد" هر دو به یک معنا مىباشد، و آن میل از حد وسط به یکى از دو طرف افراط و تفریط است، لحد قبر را هم به همین مناسبت لحد مىگویند، چون لحد هم در یک طرف قبر قرار دارد به خلاف" ضریح" که در وسط قبر است و" یلحدون" چه از ثلاثى مجرد بوده و به فتح" یا" قرائت شود، و چه به ضم" یا" و از باب افعال به یک معنا است، و از بعضى از لغویین نقل شده که گفتهاند به یک معنا نیست بلکه از ثلاثى مجرد به معناى میل به یکى از دو طرف، و از باب افعال به معناى جدال و مغلوب ساختن طرف است. " سَیُجْزَوْنَ ..."- اگر در صدر این جمله واو عاطفه به کار برده نشده براى این است که این جمله به منزله جواب از سؤال مقدر است، کانه وقتى فرمود:" و واگذار آن کسانى را که در اسماى او الحاد مىورزند" کسى پرسیده است سرانجام حال ایشان چه مىشود؟ جواب مىدهد به اینکه:" سَیُجْزَوْنَ ما کانُوا یَعْمَلُونَ". راجع به بحث در اسماء حسنى تتمهاى باقى مانده که در گفتار آینده بعد از فراغ از تفسیر آیات خواهد آمد- ان شاء اللَّه
4.انبیا/21
أَمِ اتَّخَذُوا آلِهَةً مِنَ الْأَرْضِ هُمْ یُنْشِرُونَ".آیا از زمین خدایانى گرفتهاید که حیات دوباره مىدهد .
کلمه" انشار" به معناى زنده کردن مردگان است، و بنا بر این، مراد از آن معاد است، در این آیه احتمال دیگرى که منافى معاد است رد شده، و حاصلش این است که کسى بگوید: غیر از خدا آلهه دیگرى هستند که مردگان را زنده کنند و محاسبه نمایند، و خداى تعالى در مساله معاد هیچ دخالتى نداشته، و به همین جهت اجبارى نداریم که از او بترسیم ودعوت پیغمبرانش را اجابت نموده ایشان را پیروى کنیم، بلکه همان آلهه را مىپرستیم و هیچ ضررى هم ندارد.و اگر جمله" أَمِ اتَّخَذُوا آلِهَةً" را مقید به قید" من الارض" کرد، به قول بعضىها براى این بود که به این نکته اشاره کرده باشد که: این آلهه از آنجایى که از جنس زمینند، حکمشان حکم همه موجودات زمینى است، و آن این است که محکوم به مرگ و بعثاند، و چون چنین هستند، چه کسى آنها را مىمیراند، و دوباره زنده مىکند؟ممکن هم هست مراد، اتخاذ آلهه از جنس زمین باشد، مانند بتهایى که از سنگ و چوب و فلزات درست مىکردند، پس بنا بر این همین قید" فى الأرض" یک نوع تهکم و تحقیر را مىرساند، و برگشت معنا به این مىشود که ملائکهاى که آلهه ایشان است، وقتى بندگان و عباد خداى تعالى باشند، و بتپرستان به کلى از آنان منقطع، و از الوهیتشان مایوس شوند، و در امر معاد نتوانند به آنان ملتجى گردند، آیا بتها و سنگ و چوب ایشان به دردشان مىخورد؟و آیا صحیح است که سنگ و چوب را خداى خود بگیرند؟.
[اشاره به معتقد بودن بت پرستان به واجب الوجود، و مورد اختلاف آنان با موحدین]
" لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا فَسُبْحانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا یَصِفُونَ". در سابق در تفسیر سوره هود، و سورههاى بعد از آن، مکرر اشاره کردیم که: نزاع میان بتپرستان و موحدین در یگانگى معبود و تعدد آن نیست، و خلاصه در اینکه واجب الوجود موجود بالذات است که وجودش از خودش و وجود تمامى موجودات از او است و یکى است، هیچ اختلافى نیست، بتپرستان نیز آن را قبول دارند. نزاعى که هست در اله به معناى رب و معبود است، که بتپرستها بر آن شدهاند که تدبیر عالم با طبقاتى که در اجزاى آن هست از ناحیه آفریدگار عالم به موجوداتى شریف و مقرب درگاه او واگذار شده که به همین جهت ما باید آنها را بپرستیم، تا براى ما شفیع درگاه خدا شوند، و ما را به درگاه او قدمى نزدیکتر کنند، مانند رب آسمانها، و رب زمین، و رب انسان، و همچنین اربابى دیگر، و اینها اله مخلوقاتند، و خدا اله آنها و آفریدگار همه موجودات، هم چنان که آیه شریفه" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ خَلَقَهُنَّ الْعَزِیزُ الْعَلِیمُ" «1» و آیه" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ" «2»، همین اعتقاد را از ایشان حکایت مىکند.
[تقریر و توضیح استدلال بر نفى وجود آلهه جز خدا، در جمله:" لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا" و پاسخ به دو شبهه]
آیه شریفه مورد بحث هم آلهه غیر از خدا در آسمان و زمین را به این معنى نفى مىکند نه به معنى تعدد واجب الوجود و هستى بخش را، چون احدى قائل به تعدد او نیست، و مراد از اینکه فرمود: اگر در آسمان و زمین غیر خدا إله دیگرى بود، این است که الوهیت غیر خدا متعلق به آسمان و زمین باشد، نه اینکه در آسمان و زمین منزل گرفته باشند، و بنا بر این آیه مورد بحث مانند آیه" وَ هُوَ الَّذِی فِی السَّماءِ إِلهٌ وَ فِی الْأَرْضِ إِلهٌ" «1» خواهد بود. و اما بیان حجتى که آیه آورده حاصلش این است که: اگر فرض شود که براى عالم آلهه متعددى باشد، ناچار باید این چند اله با یکدیگر اختلاف ذاتى، و تباین حقیقى داشته باشند، و گر نه چند اله نمىشدند، و تباین در حقیقت و ذات مستلزم آن است که در تدبیر هم با یکدگر متباین و مختلف باشند، و همین که پاى اختلاف در تدبیر به میان بیاید، تدبیر هر یک تدبیر دیگرى را فاسد مىکند، و آسمان و زمین رو به تباهى مىگذارند، و چون مىبینیم نظام جارى در عالم نظامى است واحد، که همه اجزاى آن یکدیگر را در رسیدن به هدف خود یارى مىدهند، و با رسیدن اجزاى دیگر به هدفهاى خود سازگارند، مىفهمیم که پس براى عالم غیر از یک اله نیست، و همین هم مدعاى ما است.
ممکن است در اینجا این سؤال را بکنى که: در اثبات فساد در عالم همین بس که ما مىبینیم بسیارى از اسباب را که با یکدگر تزاحم دارند، و بسیارى از علل را که جلو تاثیر یکدیگر را مىگیرند، و مگر تفاسد چگونه مىشود؟.در جواب مىگوییم تفاسد دو علت که در تحت تدبیر دو مدبر باشند، غیر تفاسد دو علتى است که در تحت یک تدبیر باشند که مدبر واحد علتى را با علتى دیگر از کار بیندازد و یا اثر آن را محدود کند و تزاحم عللى که در نظام عالم دیده مىشود از این قبیل است، براى اینکه علل و اسباب که این نظام عام عالمى را ترسیم مىکنند، با همه اختلافى که دارند تمانع و تزاحمشان با یکدیگر طورى نیست که یکدیگر را باطل کنند و از اثر و فعالیت ساقط سازند به این معنا که با تزاحم خود بعضى از قوانین عمومى و کلى حاکم بر نظام عالم را بشکنند و در نتیجه با وجود اجتماع شرایط و ارتفاع موانع مع ذلک از مورد خود تخلف کنند به خلاف تمانع دو علت که در تحت تدبیر دو مدبر باشند اگر فرض شوند با تزاحم خود قوانین عمومى و کلى حاکم بر نظام عالم را مىشکنند و با وجود اجتماع شرایط و ارتفاع موانع نمىگذارند علتها اثر خود را بکنند آن وقت است که تخلف معلول از علت امرى عادى مىشود بلکه اصولا در چنین فرضى دیگر نظامى عام و عالمى نمىماند، بلکه حال دو سبب که با هم مختلف و متنازعند (و تحت یک مدبر باشند) در تنازع و اختلاف، حال دو کفه ترازو را خواهند داشت که هر یک بالا رود آن دیگرى پائین مىآید در عین اینکه در تحصیل غرض صاحب خود متحدند و در سنجیدن کالاى او متفق.
باز ممکن است بگویى ما مىبینیم که آثار علم و شعور در جهان نمودار است یعنى نظام جارى در عالم به بانگ بلند از مدبرى با شعور و با علم خبر مىدهد و وقتى چنین باشد چه مانعى دارد که ما براى عالم چند اله فرض کنیم که همگى امور عالم را تدبیر کنند تدبیر از روى تعقل و فکر و با موافقت یکدیگر یعنى همگى قرار گذاشته باشند که به خاطر حفظ مصلحت با یکدیگر مخالفت نکنند و از تدبیر یکدیگر ممانعت به عمل نیاورند؟.در جواب مىگوییم چنین فرضى غیر معقول است براى اینکه معناى تدبیر تعقلى و تدبیر از روى فکر در خود ما آدمیان این است که ما افعالى که صادر مىکنیم بر مقتضاى قوانین عقلى که حافظ تلائم اجزاى فعل با یکدیگر و سوق دادن فعل به سوى هدف آن است تطبیق دهیم و این قوانین عقلی همه از حقایق خارجى گرفته شده یعنى از نظامى که در موجودات برقرار است گرفته شده در نتیجه افعال تعقلى ما یعنى افعال عقلپسند ما تابع قوانین عقلى است و قوانین عقلى ما تابع نظام عالم خارج است و لیکن پروردگار مدبر عالم چنین نیست بلکه نظام خارجى همان فعل او است نه اینکه او هم مانند ما از نظام عالم براى قوانین خود الگو گرفته باشد چون محال است که فعل او تابع قوانین عقلى باشد در حالى که فعلش متبوع آن قوانین است. پس چگونه تصور شود که خدایان مفروض به خاطر مصالح عالم وحدت نظر و عمل پیدا کنند چون گفتیم مصالح تابع فعل خدا است نه متبوع آن (دقت فرمایید). این بود تقریر و توضیح حجتى که آیه مورد بحث بر توحید اقامه کرده و این حجتى است برهانى مرکب از مقدماتى یقینى که دلالت مىکند بر اینکه تدبیر عام عالمى با همه تدابیر خصوصى که در آن است از یک مبدأ صادر شده و اختلافى در آن نیست. و لیکن مفسرین آن را طورى تقریر کردهاند که حجت بر نفى تعدد صانع شود، تازه در همین تقریر هم اختلاف کردهاند و چه بسا بعضى از ایشان مقدماتى بر آن اضافه کردهاند که از منطوق آیه خارج است و آن قدر بحث را پیرامون آن دنبال کردهاند که بعضى از ایشان گفتهاند: آیه شریفه حجتى است اقناعى و غیر برهانى که تنها عوام الناس را قانع مىکند.
" فَسُبْحانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا یَصِفُونَ" این جمله خداى تعالى را از توصیف مشرکین منزه مىدارد، چون گفته بودند: با خدا خدایانى هست که آنها مردم را زنده مىکنند، و یا گفته بودند، به غیر خدا آلهه دیگرى است که مالک تدبیر در ملک خدایند، بنا بر این کلمه" عرش" در این جمله کنایه از ملک است، و حرف" ما" در جمله" عما یصفون" مصدریه است، و معنایش" عن وصفهم- از وصفشان" است. پیرامون این بحث مطالب دیگرى هست که به زودى از نظر خوانندگان مىگذرد.مَّا یَصِفُونَ» قد تقدم فی تفسیر سورة هود و تکررت الإشارة إلیه بعده أن النزاع بین الوثنیین و الموحدین لیس فی وحدة الإله و کثرته بمعنى الواجب الوجود الموجود لذاته الموجد لغیره فهذا مما لا نزاع فی أنه واحد لا شریک له، و إنما النزاع فی الإله بمعنى الرب المعبود و الوثنیون على أن تدبیر العالم على طبقات أجزائه مفوضة إلى موجودات شریفة مقربین عند الله ینبغی أن یعبدوا حتى یشفعوا لعبادهم عند الله و یقربوهم إلیه زلفى کرب السماء و رب الأرض و رب الإنسان و هکذا و هم آلهة من دونهم و الله سبحانه إله الآلهة و خالق الکل کما یحکیه عنهم قوله: «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ» الزخرف: 87 و قوله: «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ خَلَقَهُنَّ الْعَزِیزُ الْعَلِیمُ» الزخرف: 9
5.روم/30
فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنیفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها لا تَبْدیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ .پس روى خود به سوى دین حنیف کن که مطابق فطرت خدا است فطرتى که خدا بشر را بر آن فطرت آفریده و در آفرینش خدا دگرگونگى نیست، این است دین مستقیم ولى بیشتر مردم نمىدانند
شرح مفاد آیه:" فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها ..." با بیان اینکه فطرت انسان هادى همه افراد در هر عصر و مصر به سوى سعادت است." فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها لا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ" حرف" فاء" که در اول آیه است مىرساند که کلام در آیه فرع و نتیجه مطالبى است که در خصوص مبدء و معاد از آیات قبل استفاده مىشد، و معنایش این است که: وقتى ثابت شد که خلقت و تدبیر تنها از آن خداست، و او را شریکى نیست، و او به زودى خلق را مبعوث نموده و به حساب مىکشد، و نیز معلوم شد که در آن روز کسى که از او اعراض کرده باشد، و رو به غیر او آورده باشد، راه نجاتى ندارد، پس روى دل به سوى دین کن، و ملازم آن باش، که آن همان دینى است که خلقت الهى بدان دعوت مىکند. بعضى از مفسرین گفتهاند" کلام در این آیه فرع و نتیجه تسلیتى است که از سیاق بیان سابق استفاده مىشد، و حق مطلب را مىرسانید، و مىفرمود: مشرکین به خاطر ظلمشان پیروى کردند هواها را، و از تعقل صحیح اعراض نمودند، و در نتیجه خدا گمراهشان کرد، و به هیچ ناصرى اجازه یارى و هدایتشان را نداد، و به هیچ نجات دهندهاى اجازه نداد که از ضلالت نجاتشان دهد، نه تو، و نه غیر تو، پس تو از هدایت ایشان مایوس باش، و تنها به خودت و به مؤمنینى که پیرویت کردند بپرداز، و روى دل خود و پیروانت را به سوى دین کن". بنا بر این مراد از" اقامه وجه براى دین" روى آوردن به سوى دین، و توجه بدان بدون غفلت از آن است، مانند کسى که به سوى چیزى روى مىآورد، و همه حواس و توجهش را معطوف بدان مىکند، به طورى که دیگر به هیچ طرف نه راست و نه چپ رو برنمىگرداند و ظاهرا لام در" دین" لام عهد است، و در نتیجه مراد از دین، اسلام خواهد بود.
کلمه" حنیفا" حال از فاعل" اقم" است، و ممکن هم هست حال از دین و یا حال از وجه باشد، اما اولى ظاهرتر و با سیاق مناسبتر است، و کلمه مذکور از ماده" حنف" است، که به معناى تمایل دو پا بسوى وسط مىباشد، و در آیه منظور اعتدال است. " فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها" کلمه" فطرت" بر وزن فعلت به اصطلاح اهل ادب بناى نوع را مىرساند و در کلمه مورد بحث به معناى نوعى از خلقت است و" فِطْرَتَ اللَّهِ" به نصب خوانده مىشود، چون در مقام وادارى شنونده است، و چنین معنا مىدهد که ملازم فطرت باش و بنا بر این در جمله مزبور اشاره است به اینکه این دینى که گفتیم واجب است براى او اقامه وجه کنى، همان دینى است که خلقت بدان دعوت، و فطرت الهى به سویش هدایت مىکند، آن فطرتى که تبدیل پذیر نیست. براى اینکه دین چیزى به غیر از سنت حیات، و راه و روشى که بر انسان واجب است آن را پیشه کند تا سعادتمند شود نیست. پس هیچ انسانى هیچ هدف و غایتى ندارد مگر سعادت، هم چنان که تمامى انواع مخلوقات به سوى سعادت خود، و آن هدفى که ایدهآل آنهاست هدایت فطرى شدهاند، و طورى خلق شده، و به جهازى مجهز گشتهاند که با آن غایت و هدف مناسب است، هم چنان که از موسى (ع) حکایت کرده که در پاسخ فرعون گفت:" رَبُّنَا الَّذِی أَعْطى کُلَّ شَیْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى" «1» و نیز فرموده:" الَّذِی خَلَقَ فَسَوَّى وَ الَّذِی قَدَّرَ فَهَدى"
بنا بر این انسان نیز مانند سایر انواع مخلوقات مفطور به فطرتى است که او را به سوى تکمیل نواقص، و رفع حوائجش هدایت نموده، و به آنچه که نافع براى اوست، و به آنچه که برایش ضرر دارد ملهم کرده و فرموده:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" «1» و او در این حال مجهز به جهاز بدنى نیز هست، که با آن اعمال مورد حاجت خود را انجام دهد، هم چنان که فرموده:" ثُمَّ السَّبِیلَ یَسَّرَهُ" «2» یعنى سپس وسیله و راه زندگى را برایش فراهم کرد. پس انسان داراى فطرتى خاص به خود است، که او را به سنت خاص زندگى و راه معینى که منتهى به هدف و غایتى خاص مىشود، هدایت مىکند راهى که جز آن راه را نمىتواند پیش گیرد،" فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها" و انسان که در این نشاه زندگى مىکند، نوع واحدى است که سودها و زیانهایش نسبت به بنیه و ساختمانى که از روح و بدن دارد سود و زیان مشترکى است که در افراد مختلف اختلاف پیدا نمىکند. پس انسان از این جهت که انسان است بیش از یک سعادت و یک شقاوت ندارد، و چون چنین است لازم است که در مرحله عمل تنها یک سنت ثابت برایش مقرر شود، و هادى واحد او را به آن هدف ثابت هدایت فرماید. و باید این هادى همان فطرت و نوع خلقت باشد، و به همین جهت دنبال" فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها" اضافه کرد که" لا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ".
و اما اینکه گفتیم نوع انسان یک سعادت و شقاوت دارد، براى این است که اگر سعادت افراد انسانها به خاطر اختلافى که با هم دارد مختلف مىشد، یک جامعه صالح و واحدى که ضامن سعادت افراد آن جامعه باشد، تشکیل نمىگشت، و همچنین اگر سعادت انسانها به حسب اختلاف اقطار، و سرزمینهایى که در آن زندگى مىکنند، مختلف مىشد، و سنت اجتماعى که همان دین است اساسش همان چیزى باشد که منطقه اقتضاء دارد آن وقت دیگر انسانها نوع واحدى نمىشدند، بلکه به اختلاف منطقهها مختلف مىشدند، و نیز اگر سعادت انسان به اقتضاى زمانها مختلف مىشد، یعنى اعصار و قرون یگانه اساس سنت دینى مىگشت. باز انسانهاى قرون و اعصار نوع واحدى نمىشدند، و انسان هر قرنى و زمانى غیر انسان زمان دیگر مىشد، و اجتماع انسانى سیر تکاملى نمىداشت، و انسانیت از نقص متوجه به سوى کمال نمىشد، چون نقص و کمالى وجود ندارد مگر اینکه یک جهت مشترک و ثابت بین همه انسانهاى گذشته و آینده باشد. البته منظور ما از این حرف این نیست که اختلاف افراد و مکانها و زمانها هیچ تاثیرى در برقرارى سنت دینى ندارد، بلکه ما فى الجمله و تا حدى آن را قبول داریم، چیزى که هست مىخواهیم اثبات کنیم که اساس سنت دینى عبارت است از ساختمان و بنیه انسانیت، آن بنیهاى که حقیقتى است واحد و مشترک بین همه افراد و اقوام، و ثابت در همه. مىخواهیم بگوییم براى انسانیت سنتى است واحد، و ثابت به ثبات اساسش، که همان انسان است، و همین سنت است که آسیاى انسانیت بر محور آن مىگردد، و همچنین سنتهاى جزئى که به اختلاف افراد و مکانها و زمانها مختلف مىشود، پیرامون آن دور مىزند. و این همان است که جمله" ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ" بدان اشاره مىکند، و ما به زودى و در بحثى جداگانه ان شاء اللَّه این مطلب را توضیح بیشترى مىدهیم.
[اقوال مختلف مفسرین در باره مفردات و مفاد آیه فوق]
مفسرین در مفردات آیه، و معناى مجموع آن، اقوال متفرق دیگرى دارند. اول اینکه: «1»" مراد از" اقامه وجه" محکم کارى در عمل است، چون وجه عبارت است از چیزى که متوجه آنى و آن عمل است، و اقامهاش به معناى تسدید و اتقان آن است". و این حرف صحیح نیست، براى اینکه وجه عمل غرض مقصود از عمل است و آن غیر از عمل است و در آیه شریفه فرمود:" فَأَقِمْ وَجْهَکَ"، و نفرموده" فاقم وجه عملک".
دوم اینکه: «2»" کلمه" فطرة" در جمله" فِطْرَتَ اللَّهِ" منصوب است، زیرا کلمه" اعنى" در تقدیر است و کلمه فطرت به معناى ملت است، و معناى جمله این است که: استقامت در دین به خرج بده، و دین را نگهدار، یعنى ملتى را که خدا مردم را بر آن ملت آفریده ادامه بده، که در خلقت خدا تبدیلى نیست". اشکال این وجه هم این است که: این حرف وقتى صحیح است که مراد از کلمه فطرت و کلمه" فَطَرَ النَّاسَ" دو چیز باشد، اولى به معناى ملت، و دومى به معناى خلقت باشد، و تفکیک در معناى آنها خلاف ظاهر آیه است، و اگر بگویى ممکن است دومى یعنى" فَطَرَ النَّاسَ" را هم به همان معناى ملت و دین بگیریم، و بگوییم معنایش" ادان الناس" است، یعنى مردم را وادار بر دین (توحید) کرد و در این صورت دیگر اشکال تفکیک وارد نمىشود، مىگوییم: بله، و لیکن آن وقت جمله" لا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ" از ما قبل خود بریده و غیر مربوط به آن مىگردد. علاوه بر این در این وجه خلاف ظاهر روشنى است، چون دین را به معناى توحید گرفته، و اگر هم دین به معناى اسلام و یا مجموع دینها باشد، و کلمه فطرت هم بر همان معناى متبادر خود باشد، که عبارت است از خلقت، آن وقت تقدیر گرفتن کلمه" اعنى" درست نمىشود، چون دین به این معنا غیر از فطرت به معناى خلقت است.
سوم اینکه: کلمه فطرت بدل است از کلمه" حنیفا"، و فطرت به معناى ملت است، اشکال این حرف همان اشکالى است که بر وجه سابق کردیم. چهارم اینکه: «1»" کلمه فطرت مفعول مطلق است براى فعل محذوف، و مقدر، و تقدیر کلام" فطر اللَّه فطرة فطر الناس علیها" است، یعنى خدا فطرتى درست کرد که انسانها را نیز بر آن فطرت مفطور کرده" که فساد این وجه حاجت به توضیح ندارد. پنجم اینکه:" معناى آیه این است که: پیروى کن از دین، آنچه را که فطرت خدا بر آن دلالت دارد، و آن همان است که ابتداى خلقت، تو را بر آن دلالت مىکند، زیرا خداوند طورى موجودات را آفرید و ترکیب و صورتگرى نمود، که دلالت کند بر اینکه صانعى قادر، عالم، حى، قدیم و واحد دارد، صانعى که هیچ چیز شبیه او نیست، و او نیز به هیچ چیز شبیه نیست. اشکال این وجه این است که: مبتنى است بر اینکه کلمه" فطرت" به تقدیر" اتبع- پیروى کن" منصوب شده باشد، هم چنان که ابو السعود و قبل از او ابو مسلم مفسر، این نظریه را دادهاند، آن وقت مراد از پیروى فطرت، پیروى دلالت فطرت و خلقت مىشود، و مراد از" عدم تبدیل الخلق" تغییر نپذیرفتن خلقت، است، در دلالت کردن بر وجود صانع، و صفات کریمه او، و این وجه از نظر معنا نزدیک به همان وجهى است که ما براى آیه ذکر کردیم چون ما نیز کلمه" فطرت" را حمل بر وادارى نمودیم، لیکن این اشکال متوجه وجه مذکور مىشود که آیه شریفه عام است، و وجهى ندارد که به توحید اختصاص یابد.
ششم اینکه:" کلمه" لا" در جمله" لا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ" در عین اینکه نفى است معناى نهى را افاده مىکند، و مىفرماید که خلقت خدا یعنى آن دینى را که مامورید به آن متمسک شوید، تغییر ندهید، و یا اینکه خلقت خدا را با انکار دلالتش بر توحید تغییر ندهید، و از همین باب است آن تفسیرى که به ابن عباس نسبت دادهاند که گفته: منظور از آیه نهى از اخته کردن انسانها است". اشکال این وجه این است که: اولا هیچ دلیلى نداریم بر اینکه خلق به معناى دین است و ثانیا دلیلى نیست بر اینکه اعراض از دلالت مخلوقات، و یا انکار دلالت آن تبدیل خلق خدا باشد، و تفسیرى هم که به ابن عباس نسبت دادهاند فسادش ظاهر است.
هفتم کلام فخر رازى است که در تفسیر کبیر خود گفته:" احتمال دارد منظور از" لا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ" این باشد که خداوند خلایق را براى عبادت آفریده، و همه آنها بندگان اویند، و این هرگز تغییر پذیر نیست، و بندگان او چون بندگان عرفى نیستند در بندگان عرفى تبدیل هست این مولا بنده خود را به آن دیگرى مىفروشد، و یا اصلا آزادش مىکند، دیروز فلانى مولایش بود، امروز دیگرى مولاى اوست، و یا اصلا مولا ندارد، به خلاف بندگى خدا، کسى نمىتواند از بندگى او بیرون شود. پس این جمله مىخواهد فساد قول کسانى را که گفتهاند: عبادت براى تحصیل کمال است، باطل کند، چون آنها مىگویند بنده وقتى به کمال بندگى خود رسید، دیگر تکلیفى برایش نمىماند، همه حرامها برایش حلال، و همه واجبات مباح مىشود، و جمله مورد بحث مىگوید: انسان به هر درجه از کمال هم برسد، باز هم بنده است. و نیز مىخواهد گفتار مشرکین را باطل کند، که مىگفتند ناقص، صلاحیت عبادت خدا را ندارد، بلکه آدمیان بندگان کواکبند، و کواکب بندگان خدایند، و نیز مىخواهد گفتار مسیحیان را باطل کند، که گفتهاند: خدا در عیسى حلول کرده و او اله شده، در جواب همه حرفها مىفرماید:" لا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ"، بلکه همه خلق، بندگان خدایند، و نمىتوانند از بندگى او خارج شوند" اشکالى که به گفته وى وارد است این است که: بین ملکیت و عبادت تکوینى با ملکیت و عبادت تشریعى خلط کرده، چون ملک خداى تعالى قابل انتقال و بطلان نیست، زیرا ملک تکوینى است، به این معنا که قیام وجود اشیاء به اوست، عبادتى هم که در مقابل این ملکیت قرار مىگیرد، عبادت تکوینى است، یعنى خضوع ذات هر چیزى براى اوست، و این عبادت هم مانند ملکیت قابل تبدیل و ترک نیست، هم چنان که خودش فرموده:" وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ" «1» و آن عبادتى که قابل تبدیل است، و یا مىشود ترکش کرد، عبادت تشریعى مانند نماز و امثال آن است، که در مقابل ملک تشریعى خدا قرار مىگیرد، چون عقل همان طور که من و تو را مالک اعتبار مىکند، خدا را نیز مالک قانونى مىداند- دقت بفرمایید- و اگر جمله" لا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ" دلالت کند بر اینکه ملک و عبادت و عبودیت تبدیل پذیر نیست، تکوینى آن را مىگوید، نه تشریعى، و آن عبادتى هم که مشرکین و متصوفه و مسیحیان تبدیل کردهاند به اینکه یکى قائل به ارتفاع تکلیف از انسان کامل شده، و دیگرى به جاى خدا، بت و کواکب و یا مسیح را مىپرستد، عبادت تشریعى است، نه تکوینى.
6.روم/4
لَوْ أَرادَ اللَّهُ أَنْ یَتَّخِذَ وَلَداً لاَصْطَفى مِمَّا یَخْلُقُ ما یَشاءُ سُبْحانَهُ هُوَ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ اگر خدا بخواهد فرزند بگیرد از بین آنچه خلق کرده هر چه را بخواهد انتخاب مىکند اما او منزه است. او خداى واحد قهار است.
این آیه شریفه احتجاجى است علیه این اعتقاد مشرکین که خدا فرزند براى خود گرفته و نیز علیه این اعتقاد دیگر بعضى از ایشان است که ملائکه دختران خدایند. و اعتقاد به فرزند داشتن خدا در بین عموم وثنىها شایع است، البته با اختلافى که در مذاهب خود دارند، مثلا نصارى معتقدند که مسیح پسر خداست و یهودیان بنا به حکایت قرآن معتقدند به اینکه عزیز پسر خداست، و گویا منظور این دو مذهب از پسر بودن مسیح و عزیز براى خدا صرف احترام از آن دو باشد. و مساله فرزند داشتن خداى تعالى به هر معنایى که باشد اقتضا دارد که بین پدر و فرزند شرکتى باشد. حال اگر فرزند حقیقى باشد، یعنى فرزند از پدر مشتق و متولد شده باشد، لازمهاش این مىشود که آن شرکت هم شرکت حقیقى باشد، یعنى فرزند در ذاتش و خواصش و آثارى که از ذات او سرچشمه مىگیرد عین پدر باشد، همان طورى که فرزند بودن یک انسان براى انسانى دیگر اقتضاى همین شرکت را دارد، یعنى او هم مانند پدرش انسانیت و لوازم آن را دارد. و اگر مساله فرزندى آنها براى خدا یک تشریف و احترامى باشد، نظیر فرزندى یک فرد براى اجتماع که آن را" تبنى" مىگویند در این صورت باید این فرزند با پدرش در شؤونات خاصه او شریک باشد، مثلا اگر او در اجتماع سیادت و آقایى دارد و یا ملک و املاک و یا حیثیت و آبرو و یا تقدم و وراثت و پارهاى احکام نسب را دارد، فرزند هم باید داشته باشد. و حجتى که در آیه اقامه شده دلالت مىکند بر اینکه فرزند گرفتن بر خداى تعالى به هر دو معنا محال است. پس جمله" لَوْ أَرادَ اللَّهُ أَنْ یَتَّخِذَ وَلَداً" جملهاى است شرطیه و به خاطر این که کلمه" لو" که دلالت بر امتناع مدلول خود دارد، بر سر آن آمده مىفهماند که چنین چیزى ممکن نیست. و معناى جمله" لَاصْطَفى مِمَّا یَخْلُقُ ما یَشاءُ" این است که: اگر خدا مىخواست فرزندى براى خود بگیرد از هر مخلوقى که خودش مىخواست مىگرفت. و خلاصه آن کسى را فرزند خود مىگرفت که متعلق مشیت و ارادهاش باشد. این آن معنایى است که از سیاق استفاده مىشود. و اگر فرمود:" مِمَّا یَخْلُقُ" براى این است که ماسواى خدا هر چه فرض شود مخلوق اوست.
و اینکه فرمود:" سبحانه" تنزیهى است از خداى سبحان. و جمله" هُوَ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" بیان محال بودن جمله شرطیه است یعنى جمله" اگر خدا مىخواست فرزند بگیرد". و وقتى جمله شرطیه محال شد، قهرا جمله جزائیه، یعنى" لَاصْطَفى مِمَّا یَخْلُقُ ما یَشاءُ" نیز محال مىشود. به این بیان که خداى سبحان در ذاتش واحد و متعالى است و چیزى نه با او مشارکت دارد و نه مشابهت، و این حکم ادله توحید است. و همچنین واحد در صفات ذاتى است که عین ذات اوست، مانند حیات، قدرت و علم. و همچنین واحد در شؤونى است که از لوازم ذات او است مانند خلق کردن، مالک بودن، عزت، و کبریا که هیچ موجودى در این گونه شؤون با او مشارکت ندارد. و نیز خداى سبحان به حکم آیه مورد بحث، قهار است، یعنى بر هر چیز قاهر به ذات و صفات است، در نتیجه هیچ چیزى در ذاتش و وجودش مستقل از ذات و وجود خدا نیست، و در صفات و آثار وجودىاش مستغنى از او نمىباشد. پس تمامى عالم نسبت به او ذلیل و خوارند و مملوک و محتاج اویند. پس حاصل برهان آیه یک برهان استثنایى ساده است که در آن نقیض مقدم استثنا مىشود، تا نقیض تالى را نتیجه دهد و در مثل مانند این است که بگوییم:" اگر خدا مىخواست فرزندى بگیرد، بعضى از کسانى از مخلوقات خود را که مشیتش بدو تعلق مىگرفت انتخاب مىکرد، و لیکن اراده فرزند گرفتن براى او ممتنع و محال است، به خاطر اینکه واحد و قهار است، پس انتخاب آن بعض هم محال خواهد بود".
بعضى از مفسرین «1» در توجیه و بیان برهان آیه سخنى عجیب و غریب گفتهاند و آن این است که:" حاصل معناى آیه چنین مىشود که اگر خداى سبحان اراده مىکرد فرزندى بگیرد، این اراده ممتنع مىشد، چون به امرى ممتنع (فرزنددار شدن) متعلق شده است، و اراده ممتنع از خدا جایز نیست، چون باعث مىشود بعضى از ممکنات بر بعضى رجحان پیدا کنند. و اصل کلام در آیه این است که اگر خدا فرزند بگیرد ممتنع مىشود، چون مستلزم چیزى است که با الوهیت او نمىسازد، ولى قرآن کریم این طور نفرموده، و به جاى آن فرموده: " اگر خدا اراده کند فرزند گرفتن را همین اراده ممتنع مىشود" بدین جهت به این تعبیر عدول کرده تا در رساندن معنا بلیغتر و رساتر باشد. آن گاه جواب" اگر" را یعنى جمله" همین اراده ممتنع مىشود" را حذف کرده و به جایش جمله" لاصطفى" را آورده تا خواننده را متوجه کند این که این یکى (لاصطفى) ممکن است، نه آن اولى (همین اراده ممتنع مىشود)، و نیزبفهماند که اگر (لاصطفى) اتخاذ ولد شمرده شود، چنین اتخاذ ولدى براى خداى سبحان جایز است، پس با این بیان بدون هیچ صعوبتى هم تلازم بین شرط و جزا درست شد، و هم نفى لازم و اثبات ملزوم".
[تقریر احتجاج بر رد و نفى فرزند گرفتن خدا براى خود (چه فرزندى حقیقى و چه اعتبارى) در آیه:" لَوْ أَرادَ اللَّهُ أَنْ یَتَّخِذَ وَلَداً لَاصْطَفى مِمَّا یَخْلُقُ ما یَشاءُ ..."]و گویا این حرف را از کلام زمخشرى در کشاف گرفته که در تفسیر آیه مىگوید: " معنایش این است که اگر خدا اراده اتخاذ ولد کند ممتنع مىشود، و صحیح نیست، براى اینکه محال است و بیش از این شدنى نیست که بعض مخلوقات خود را انتخاب کند، و خصایصى به آنها بدهد، و مقرب درگاه خود کند، همان طور که یک انسان ما بین فرزند خود و بیگانگان فرق مىگذارد و او را به خود نزدیک و مقرب مىسازد و خدا همین کار را با ملائکه کرده، و همین خود باعث شده که شما مشرکین به اشتباه بیفتید و از روى جهل ملائکه را فرزندان خدا بپندارید، جهل به خدا و به حقیقت او که مخالف با حقایق اجسام و اعراض است. پس گویا فرموده: اگر خدا اراده اتخاذ ولد هم بکند کارى بیش از آنچه کرده نمىکند، باز هم بعضى از مخلوقات خود را که همان ملائکه باشند، اصطفا مىکند چیزى که هست این اشتباه از شماست که خیال مىکنید اصطفاى ملائکه به معناى فرزند گرفتن است بعدا هم این جهل و اشتباه خود را ادامه داده و ملائکه را دختران خدا قرار دادید. پس شما مشتى مردم کذاب و کفار و دروغپرداز و جنجالى هستید، که بزرگترین افترا را به خدا و ملائکه او بسته و در کفر غلو کردید" «1».
و خواننده عزیز خود متوجه است که سیاق آیه شریفه هیچ سازگارى با این بیان ندارد. علاوه بر این، همه این حرفها جواب اشکال تبنى تشریفى را نمىدهد. چون یهود نگفتهاند که خدا عزیز را زاییده، بلکه به عنوان احترام و تشریف او را فرزند خدا مىدانند، چون در او خصایصى سراغ دارند که در دیگران نیست، و این همان اصطفا است. البته در این آیه شریفه توجیهات و بیانات دیگرى نیز هست که فایدهاى در نقل آنها نیست.
" خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ ..." بعید نیست اشاره این آیه به مساله خلقت و تدبیر، بیانى باشد براى قهاریت خداى تعالى، و لیکن اتصال دو آیه و ارتباطشان به یکدیگر از نظر مضمون و مخصوصا اینکه آیه دومى با جمله" ذلِکُمُ اللَّهُ رَبُّکُمْ ..." ختم مىشود، تقریبا صریح در این است که آیه مورد بحث مربوط به ما قبل نباشد، و بیانى مستقل و از نو براى احتجاج بر توحید ربوبیت باشد.
[احتجاج بر وحدت خداوند در الوهیت و ربوبیت، با بیان انحصار خلق و تدبیر در او عز و جل]
پس این آیه و آیه بعدش در این سیاق و مقامند که توحید در ربوبیت را اثبات کنند. در این دو آیه بین خلقت و تدبیر جمع شده، و این بدان جهت است که هم چنان که- بارها گفتهایم- اثبات وحدت خالق مستلزم ابطال مرام مشرکین نیست، چون مشرکین هم خالق را واحد و خلقت و ایجاد را منحصر در خداى تعالى مىدانند، و به همین جهت خداى سبحان در کلام عزیزش هر جا در صدد اثبات توحید در ربوبیت و الوهیت، و ابطال مسلک مشرکین بر مىآید، بین خلقت و تدبیر جمع مىکند و به این نکته اشاره مىکند که تدبیر خارج از خلقت نیست، بلکه به یک معنا همان خلقت است، هم چنان که خلقت به یک معنا همان تدبیر است. و با این بیان است که احتجاج علیه شرک تمام مىشود، و به مشرکین که معتقدند تدبیر عالم واگذار به ارباب شده مىفهماند که تدبیر نیز مانند خلقت منحصر در خداى تعالى است. پس جمله" خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ" اشاره است به مساله خلقت، و جمله" بالحق"- با در نظر گرفتن اینکه" باء" در آن براى ملابست است- اشاره است به مساله بعث و قیامت، چون خلقت وقتى به حق و غیر باطل است که غرض و غایتى در آن باشد، و خلقت به سوى آن غرض سوق داده شود. و این همان بعث است که خداى تعالى در بارهاش فرموده: " وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما باطِلًا"
و جمله" یُکَوِّرُ اللَّیْلَ عَلَى النَّهارِ وَ یُکَوِّرُ النَّهارَ عَلَى اللَّیْلِ" به مساله تدبیر اشاره مىکند. در مجمع البیان در باره کلمه" یکور" گفته است: تکویر عبارت است از این که بعضى از اجزاى چیزى را روى بعض دیگرش بیندازیم «2» بنا بر این مراد انداختن شب است روى روز و انداختن روز است بر روى شب. در نتیجه عبارت مزبور استعاره به کنایه مىشود. و معنایش نزدیک به معناى آیه" یُغْشِی اللَّیْلَ النَّهارَ" «3» مىگردد، و مراد از آن پشت سر هم قرار گرفتن شب و روز به طور استمرار است که لا ینقطع مىبینیم روز شب را و شب روز را پس مىزند و خود ظهور مىکند، و این همان مساله تدبیر است.
" وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ کُلٌّ یَجْرِی لِأَجَلٍ مُسَمًّى"- یعنى خداى سبحان خورشید و ماه را رام و مسخر کرده تا بر طبق نظام جارى در عالم زمینى، جریان یابند و این جریان تا مدتى معین باشد، و از آن تجاوز نکنند. " أَلا هُوَ الْعَزِیزُ الْغَفَّارُ"- ممکن است ذکر این دو اسم از بین همه اسمهاى خداى تعالى به منظور اشاره به همان برهان باشد که بر یگانگى خداى تعالى در ربوبیت و الوهیت اقامه فرمود. چون عزیزى که هرگز دچار ذلت نمىشود اگر باشد تنها خداى تعالى است پس تنها اوست که باید عبادت شود، نه غیر او که اگر عزتى دارند مشوب به ذلت است، و خود سراپا فقرند. و همچنین است غفار که چون با سایرین که چنین نیستند مقایسه شود، پرستش متعین در او مىگردد. ممکن هم هست ذکر این دو اسم تشویق و تحریک بر توحید و ایمان به خداى واحد بوده باشد و معنایش چنین باشد: من شما را متنبه مىکنم به اینکه خدا عزیز است، پس به او ایمان بیاورید تا به عزتش اعتزاز یابید، و او غفار است، پس به او ایمان آورید تا شما را بیامرزد.
6.سوره اخلاص /1تا4
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ*قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ (1) اللَّهُ الصَّمَدُ (2) لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ (3) وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ (4)
به نام اللَّه که رحمان و رحیم است،بگو او اللَّه یگانه است (1). که همه نیازمندان قصد او مىکنند (2).نزاده و زاییده نشده (3). و هیچ کس همتاى او نیست (4).
این سوره خداى تعالى را به احدیت ذات و بازگشت ما سوى اللَّه در تمامى حوائج وجودیش به سوى او و نیز به اینکه احدى نه در ذات و نه در صفات و نه در افعال شریک او نیست مىستاید، و این توحید قرآنى، توحیدى است که مختص به خود قرآن کریم است، و تمامى معارف (اصولى و فروعى و اخلاقى) اسلام بر این اساس پىریزى شده است. و روایات وارده از طرق شیعه و سنى در فضیلت این سوره بسیار زیاد است، حتى از هر دو طریق رسیده که این سوره معادل با یک ثلث قرآن است، که ان شاء اللَّه روایاتش به زودى از نظر خواننده مىگذرد و این سوره هم مىتواند در مکه نازل شده باشد و هم در مدینه، و آنچه از بعضى از روایات وارده در سبب نزول آن ظاهر است این است که در مکه نازل شده.
" قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" کلمه" هو" ضمیر شان و ضمیر قصه است، و معمولا در جایى بکار مىرود که گوینده اهتمام زیادى به مضمون جمله بعد از آن داشته باشد، و اما کلمه" اللَّه" مورد اختلاف واقع شده، حق آن است که" علم به غلبه" براى خداى تعالى است، یعنى قبلا در زبان عرب اسم خاص براى حق تعالى نبود، ولى از آنجایى که استعمالش در این مورد بیش از سایر موارد شد، به خاطر همین غلبه استعمال، تدریجا اسم خاص خدا گردید، هم چنان که اهل هر زبانى دیگر براى خداى تعالى نام خاصى دارند، و ما در تفسیر سوره فاتحه (اولین سوره قرآن) در باره این کلمه بحث کردیم.
[فرق بین" احد" و" واحد" و معناى احد بودن خداى تعالى] و کلمه" احد" صفتى است که از ماده" وحدت" گرفته شده، هم چنان که کلمه" واحد" نیز وصفى از این ماده است، چیزى که هست، بین احد و واحد فرق است، کلمه" احد" در مورد چیزى و کسى بکار مىرود که قابل کثرت و تعدد نباشد، نه در خارج و نه در ذهن، و اصولا داخل اعداد نشود، به خلاف کلمه" واحد" که هر" واحدى" یک ثانى و ثالثى دارد یا در خارج و یا در توهم و یا به فرض عقل، که با انضمام به ثانى و ثالث و رابع کثیر مىشود، و اما احد اگر هم برایش دومى فرض شود، باز خود همان است و چیزى بر او اضافه نشده. مثالى که بتواند تا اندازهاى این فرق را روشن سازد این است که: وقتى مىگویى" احدى از قوم نزد من نیامده"، در حقیقت، هم آمدن یک نفر را نفى کردهاى و هم دو نفر و سه نفر به بالا را، اما اگر بگویى:" واحدى از قوم نزد من نیامده" تنها و تنها آمدن یک نفر را نفى کردهاى، و منافات ندارد که چند نفرشان نزدت آمده باشند، و به خاطر همین تفاوت که بین دو کلمه هست، و به خاطر همین معنا و خاصیتى که در کلمه" احد" هست، مىبینیم این کلمه در هیچ کلام ایجابى به جز در باره خداى تعالى استعمال نمىشود، (و هیچ وقت گفته نمىشود: جاءنى احد من القوم- احدى از قوم نزد من آمد) بلکه هر جا که استعمال شده است کلامى است منفى، تنها در مورد خداى تعالى است که در کلام ایجابى استعمال مىشود. یکى از بیانات لطیف مولانا امیر المؤمنین (ص) در همین باب است که در بعضى از خطبههایش که در باره توحید خداى عز و جل ایراد فرموده چنین آمده:" کل مسمى بالوحدة غیره قلیل" «1» یعنى- و خدا داناتر است- هر چیزى غیر خداى تعالى، وقتى به صفت وحدت توصیف شود، همین توصیف بر قلت و کمى آن دلالت دارد، به خلاف خداى تعالى که یکى بودنش از کمى و اندکى نیست و ما در بحثى که پیرامون توحید قرآنى در جلد ششم این کتاب داشتیم، پارهاى از کلمات آن جناب را که در باره توحید صادر شده نقل نمودیم.
[معناى اینکه خدا صمد است اینست که هر چیزى در ذات و آثار و صفات محتاج او است و او منتهى المقاصد است] " اللَّهُ الصَّمَدُ" اصل در معناى کلمه" صمد" قصد کردن و یا قصد کردن با اعتماد است، وقتى گفته مىشود:" صمده، یصمده، صمدا" از باب" نصر، ینصر" معنایش این است که فلانى قصد فلان کس یا فلان چیز را کرد، در حالى که بر او اعتماد کردکرده بود. بعضى از مفسرین این کلمه را- که صفت است- به معانى متعددى تفسیر کردهاند که برگشت بیشتر آنها به معناى زیر است:" سید و بزرگى که از هر سو به جانبش قصد مىکنند تا حوایجشان را برآورد" و چون در آیه مورد بحث مطلق آمده همین معنا را مىدهد، پس خداى تعالى سید و بزرگى است که تمامى موجودات عالم در تمامى حوائجشان او را قصد مىکنند. آرى وقتى خداى تعالى پدید آورنده همه عالم است، و هر چیزى که داراى هستى است هستى را خدا به او داده، پس هر چیزى که نام" چیز" صادق بر آن باشد، در ذات و صفات و آثارش محتاج به خدا است، و در رفع حاجتش او را قصد مىکند، هم چنان که خودش فرموده:" أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ" «2»، و نیز به طور مطلق فرموده:" وَ أَنَّ إِلى رَبِّکَ الْمُنْتَهى" «3»، پس خداى تعالى در هر حاجتى که در عالم وجود تصور شود صمد است، یعنى هیچ چیز قصد هیچ چیز دیگر نمىکند مگر آنکه منتهاى مقصدش او است و بر آمدن حاجتش به وسیله او است. از اینجا روشن مىشود که اگر الف و لام بر سر کلمه" صمد" در آمده، منظور افاده حصر است، مىفهماند تنها خداى تعالى صمد على الاطلاق است، به خلاف کلمه" احد" که الف و لام بر سرش در نیامده، براى اینکه این کلمه با معناى مخصوصى که افاده مىکند در جمله اثباتى بر احدى غیر خداى تعالى اطلاق نمىشود، پس حاجت نبود که با آوردن الف و لام حصر احدیت را در جناب حق تعالى افاده کند، و یا احدیت معهودى از بین احدیتها را برساند.
و اما اینکه چرا دوباره کلمه" اللَّه" ذکر شد، با اینکه ممکن بود بفرماید:" قل هو اللَّه احد و صمد"؟ ظاهرا این تکرار براى اشاره به این معنا بوده که هر یک از دو جمله" هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" و" اللَّهُ الصَّمَدُ" مستقلا کافى در تعریف خداى تعالى است، چون مقام، مقام معرفى خدا به وسیله صفتى است که خاص خود او باشد، پس معنا چنین است که معرفت به خداى تعالى حاصل مىگردد چه از شنیدن جمله" هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" و چه از شنیدن" اللَّهُ الصَّمَدُ" چه آن جور توصیف و تعریف شود و چه اینجور. و این دو آیه شریفه در عین حال هم به وسیله صفات ذات، خداى تعالى را معرفى کرده، و هم به وسیله صفات فعل. جمله" اللَّهُ أَحَدٌ" خدا را به صفت احدیت توصیف کرده، که احدیت عین ذات است. و جمله" اللَّهُ الصَّمَدُ" او را به صفت صمدیت توصیف کرده که صفت فعل است، چون گفتیم صمدیت عبارت از این است که هر چیزى به سوى او منتهى مىشود.
بعضى «1» از مفسرین گفتهاند: کلمه" صمد" به معناى هر چیز تو پرى است که جوفش خالى نباشد، و در نتیجه نه بخورد و نه بنوشد و نه بخوابد و نه بچه بیاورد و نه از کسى متولد شود. که بنا بر این تفسیر، جمله" لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ" تفسیر کلمه" صمد" خواهد بود." لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ" این دو آیه کریمه از خداى تعالى این معنا را نفى مىکند که چیزى را بزاید. و یا به- عبارت دیگر ذاتش متجزى شود، و جزئى از سنخ خودش از او جدا گردد. چه به آن معنایى که نصارى در باره خداى تعالى و مسیح مىگویند، و چه به آن معنایى که وثنى مذهبان بعضى از آلهه خود را فرزندان خداى سبحان مىپندارند. و نیز این دو آیه از خداى تعالى این معنا را نفى مىکنند که خود او از چیزى متولد و مشتق شده باشد، حال این تولد و اشتقاق به هر معنایى که اراده شود، چه به آن نحوى که وثنیت در باره خدایان خود گفتهاند، که بعضى اله پدر و بعضى دیگر اله مادر و بعضى دیگر اله فرزند است، و چه به نحوى دیگر.و نیز این معنا را نفى مىکنند که براى خداى تعالى کفوى باشد که برابر او در ذات و یا در فعل باشد، یعنى مانند خداى تعالى بیافریند و تدبیر نماید، و احدى از صاحبان ادیان و غیر ایشان قائل به وجود کفوى در ذات خدا نیست، یعنى احدى از دینداران و بىدینان نگفته که واجب الوجود (عز اسمه) متعدد است، و اما در فعل یعنى تدبیر، بعضى قائل به آن شدهاند، مانند وثنىها که براى خدایان خود الوهیت و تدبیر قائل شدند، حال چه خداى بشرى مانند فرعون و نمرود که ادعاى الوهیت کردند، و چه غیر بشرى. و ملاک در کفو بودن در نظر آنان این است که براى اله و معبود خود استقلال در تدبیر قائلند و مىگویند: اللَّه تعالى تدبیر فلان ناحیه عالم را به فلان معبود واگذار نموده و او فعلا مستقل در تدبیر آن ناحیه است، همانطور که خود خداى تعالى مستقل در تدبیر آن ارباب و آلهه است، و او رب الارباب و اله الالهه است. و اگر برابرى در صفات را نشمردیم، براى آن بود که صفت، یا صفت ذات است یا صفت فعل، صفت ذات که عین ذات است و صفت فعل هم از فعل انتزاع مىشود. و این معناى از کفو بودن در غیر آلهه مشرکین نیز تصور دارد، نظیر استقلالى که بعضى براى موجودى از موجودات ممکن بپندارند، این نیز مصداقى است براى کفو بودن، چون برگشت این فرض نیز به این است که انسان بپندارد مثلا فلان گیاه خودش مستقلا بیمارى ما را شفا مىدهد و در بهبودى از بیماریمان احتیاجى به خداى تعالى نداریم، با اینکه گیاه مذکور از هر جهتى محتاج به خداى تعالى است، و آیه مورد بحث این را نیز نفى مىکند.
[بیان اینکه نزائیدن، زاده نشدن و کفو نداشتن خدا فرع بر صمد بودن و یگانگى او در ذات و صفات و افعال است] و صفات سهگانهاى که در این سوره نفى شده، یعنى متولد شدن چیزى از خدا، و تولد خداى تعالى از چیز دیگر، و داشتن کفو، هر چند ممکن است نفى آنها را متفرع بر صفت احدیت خداى تعالى کرد، و به وجهى گفت فرض احدیت خداى تعالى کافى است در اینکه او هیچ یک از این سه صفت را نداشته باشد، و لیکن این معنا زودتر به نظر مىرسد که متفرع بر صمدیت خدا باشند. اما اینکه متولد نشدن چیزى از خدا فرع صمدیت او است، بیانش این است که ولادت که خود نوعى تجزى و قسمت پذیرى است به هر معنایى که تفسیر شود، بدون ترکیب تصور ندارد، کسى که مىزاید و چیزى از او جدا مىشود باید خودش داراى اجزایى باشد، و چیزى که جزء دارد محتاج به جزء خویش است، چون بدیهى است موجود مرکب از چند چیز وقتى آن موجود است که آن چند جزء را داشته باشد، و خداى سبحان صمد است هر محتاجى در حاجتش به او منتهى مىگردد، و چنین کسى احتیاج در او تصور ندارد. و اما اینکه زاییده نشدنش از چیزى فرع صمدیت او است بیانش این است که تولد چیزى از چیز دیگر فرض ندارد مگر با احتیاج متولد به موجودى که از او متولد شود، و خداى تعالى صمد است، و کسى که صمد باشد احتیاج در او تصور ندارد. و اما اینکه کفو نداشتنش متفرع بر صمدیت او است، بیانش این است که کفو چه اینکه کفو در ذات خداى تعالى فرض شود و چه کفو در فعل او، وقتى تصور دارد که کفو فرضى در عملى که در آن عمل کفو شده مستقل در ذات خود و بىنیاز از خداى تعالى باشد، و گفتیم که خداى تعالى صمد است و صمد على الاطلاق هم هست، یعنى همان کفو فرضى در آن عمل که کفو فرض شده محتاج او است و بىنیاز از او نیست، پس کفو هم نیست.
بنا بر این روشن شد که نفى در دو آیه، متفرع بر صمدیت خداى تعالى است، و مال صمدیت خداى تعالى و فروعات آن به اثبات یگانگى خدا در ذات و صفات و افعال او است، به این معنا که خداى تعالى در ذاتش واحد است و چیزى شبیه به او نیست، نه در ذاتش و نه در صفات و افعالش، پس ذات خداى تعالى به ذات خود او و براى ذات خود او است، بدون اینکه مستند بغیر خودش باشد و بدون اینکه محتاج بغیر باشد، به خلاف غیر خداى تعالى که در ذات و صفات و افعال خود محتاج خداى تعالایند، و او است که به مقتضا و لیاقت ساحت کبریایى و عظمتش موجودى را با صفات و افعال معین خلق مىکند، پس حاصل مفاد سوره این است که، خداى تعالى را به صفت احدیت و واحدیت توصیف مىکند. و از جمله سخنانى که در باره این آیه گفته شده «1»، این است که مراد از کفو، همسر است، چون همسر هر کسى کفو او است. و بنا به این گفتار آیه شریفه همان را افاده مىکند که آیه" تَعالى جَدُّ رَبِّنا مَا اتَّخَذَ صاحِبَةً" «2» افاده مىکند. و لیکن این حرف صحیح نیست.
بحث روایتى [ (روایاتى در باره فضیلت سوره اخلاص و توضیح مضامین عالیه آن)]
در کافى به سند خود از محمد بن مسلم از امام صادق (ع) روایت کرده که فرمود: یهودیان از رسول خدا (ص) پرسیدند: مشخصات و حسب و نسب پروردگارت را براى ما بیان کن. آن جناب تا سه روز پاسخ نداد، تا آنکه سوره" قل هو اللَّه احد" نازل شد «1».
مؤلف: و در کتاب احتجاج از امام عسکرى (ع) روایت آورده که فرمود: سؤال کننده عبد اللَّه بن صوریاى یهودى بوده، و در بعضى روایات اهل سنت آمده که سائل عبد اللَّه بن سلام بوده، و این سؤال را در مکه کرد، و بعد از شنیدن پاسخ ایمان آورد، ولى ایمان خود را پنهان مىداشت، و در بعضى دیگر آمده جمعیتى از یهود بودند که این سؤال را از آن جناب کردند، و در روایات بسیارى از طرق اهل سنت آمده که اصلا سؤال از ناحیه یهودیان نبوده، بلکه از ناحیه مشرکین مکه بوده، و به هر حال هر چه بوده مراد از حسب و نسب، صفات و مشخصات خداى تعالى است . و در کتاب معانى به سند خود از اصبغ بن نباته از على (ع) روایت آورده که در ضمن حدیثى فرمود: نسبت خداى عز و جل همان سوره:" قُلْ هُوَ اللَّهُ ..." است «3» و در کتاب علل به سند خود از امام صادق (ع) روایت کرده که در حدیث معراج فرمود: خداى تعالى به آن جناب- یعنى به رسول خدا (ص)- فرمود:" قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ"، را همانطور که نازل شده بخوان، که این سوره نسبت و معرف من است .مؤلف: و نیز به سند خود از موسى بن جعفر روایتى در معناى این روایت آورده . و در الدر المنثور است که ابو عبید در کتاب فضائل خود از ابن عباس از رسول خدا (ص) روایت کرده که فرمود: سوره" قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" ثلث قرآن است .مؤلف: روایات از طرق اهل سنت در این معنا بسیار زیاد است، و آن را از عدهاى از صحابه از قبیل ابن عباس (که روایتش گذشت)، و ابى الدرداء، ابن عمر، جابر، ابن مسعود، ابى سعید خدرى، معاذ بن انس، ابى ایوب، ابى امامه، و غیر نامبردگان از رسول خدا (ص) روایت کردهاند، و نیز در عدهاى از روایات وارده از امامان اهل بیت (ع) آمده، و مفسرین در توجیه آن وجوهى مختلف ذکر کردهاند، که معتدلترین آن این است که تمامى معارف قرآنى به سه اصل بر مىگردد، توحید و نبوت و معاد، و سوره مورد بحث از این سه اصل یک اصل را متعرض شده، از اول تا به آخرش در باره آن سخن گفته، و آن اصل توحید است «1».
و در کتاب توحید از امیر المؤمنین (ع) روایت آورده که فرمود در عالم رؤیا خضر (ع) را دیدم، و این رؤیا یک شب قبل از جنگ بدر بود، به آن جناب گفتم: از آنچه دارى چیزى به من تعلیم بده که بر دشمنان پیروز شوم. خضر گفت: بگو:" یا هو یا من لا هو الا هو"، همین که صبح شد، رؤیاى خود را براى رسول خدا (ص) بازگو کردم، به من فرمود: اى على اسم اعظم را یاد گرفتى، و این کلام در جنگ بدر هم چنان بر زبانم بود . و نیز در آن کتاب آمده که امیر المؤمنین على (ع) سوره" قل هو اللَّه احد" را خواند، و وقتى فارغ شد گفت:" یا هو یا من لا هو إلا هو اغفر لی و انصرنی على القوم الکافرین- اى کسى که نیست او مگر او، مرا بیامرز و مرا بر قوم کافر یارى فرما" «3». و در نهج البلاغه در باره خداى تعالى آمده:" الاحد لا بتاویل عدد- احد است، اما نه به تاویل عدد" .مؤلف: این روایت را در توحید هم از حضرت رضا (ع) نقل کرده به این عبارت:" احد لا بتاویل عدد" .و در اصول کافى به سند خود از داوود بن قاسم جعفرى روایت آورده که گفت: به امام ابى جعفر دوم جواد الأئمه (ع) عرضه داشتم: کلمه" صمد" چه معنایى دارد، فرمود به معناى سید مصمود الیه است، یعنى بزرگى که تمام موجودات عالم در حوائج کوچک و بزرگ به او مراجعه میکنند و محتاج اویند . مؤلف: و در تفسیر کلمه" صمد" معانى دیگرى از ائمه اهل بیت (ع) روایت شده، از آن جمله امام باقر (ع) فرمود: صمد به معناى سید و بزرگى است که سایرین او را اطاعت کنند، سیدى که ما فوق او هیچ آمر و ناهى نباشد. و از حسین بن على (ع) روایت شده که فرموده است: صمد کسى و چیزى را گویند که جوف ندارد، و نیز به کسى گویند که نمىخوابد، و همچنین به کسى گفته مىشود که لم یزل بوده و لا یزال خواهد بود. و از امام سجاد (ع) نقل شده که فرمود: صمد کسى است که هر گاه بخواهد چیزى را ایجاد کند تنها بگوید: باش آن چیز موجود شود. و باز صمد به معناى کسى است که موجودات را بدون الگوى قبلى خلق کرده، آنها را اضداد و به اشکال مختلف و ازواج خلق کرده، کسى است که در یکتایى و ضد نداشتن یگانه است، و نیز در نداشتن شکل و مثل و شریک یکتا است «1».
و اصل در معناى صمد همان معنایى است که از ابى جعفر دوم (ع) نقل کردیم، چون در معناى آن لغتى از مفهوم قصد گرفته شده بود، و بنا بر این، معانى دیگر و مختلفهاى که از سایر ائمه (ع) نقل شد تفسیر به لازمه معناى اصلى است، چون همه آنها از لوازم مقصود بودن خداى تعالى است، آرى خداى تعالى مقصودى است که هر موجودى در هر حاجتى که دارد به سوى او رجوع دارد، و خود او دچار هیچ حاجتى نمىشود. و در کتاب توحید از وهب بن وهب قرشى از امام صادق (ع) از آباى گرامىاش (ع) روایت آورده که اهل بصره به حسین بن على (ع) نامهاى نوشته، و در آن از کلمه" صمد" پرسیدند، حضرت در پاسخشان این نامه را به ایشان نوشت: بسم اللَّه الرحمن الرحیم، اما بعد، مبادا در قرآن کریم خوض کنید. و در آن جدال راه نیندازید، و بدون علم و از روى مظنه و سلیقه در باره آن چیزى مگویید، که از جدم رسول خدا (ص) شنیدم که مىفرمود: کسى که بدون علم در باره قرآن سخن بگوید، نشیمنگاه او پر از آتش خواهد بود، و خداى سبحان خودش کلمه" صمد" را تفسیر کرده، بعد از آنکه فرمود:
" اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ"، آن را با دو آیه بعد تفسیر نموده، فرمود:" لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ".و نیز در آن کتاب به سند خود از ابن ابى عمیر از موسى بن جعفر (ع) روایت آورده که فرمود: و بدانکه خداى تعالى" واحد" و" احد"، و" صمد" است، نه فرزنددار مىشود تا فرزندش از او ارث ببرد، و نه خود از کسى متولد شده تا پدرش با او شریک باشد .و باز در آن کتاب در خطبه دیگر از امیر المؤمنین (ع) آمده که فرمود: خداى عز و جل کسى است که از کسى متولد نشده تا در عزت شریکى داشته باشد، و خود فرزنددار نمىشود تا موروثى از بین رفتنى باشد . و در همان کتاب در ضمن خطبهاى از آن جناب آمده که فرمود: خداى تعالى بزرگتر از آن است که کفوى داشته باشد تا به آن کفو تشبیه شود . مؤلف: در این معانى که تا کنون از روایات نقل کردیم روایات دیگرى نیز هست.